پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 87
انقدر محو متن اهنگ بودم که نفهمیدم فاطمه صدایم زد.
- جانم؟
- حالت چطوره؟ خوبی؟ ارامش همیشه مهمان صدایش بود. دلش دریای بی کران بود و ان چشمان سبز رنگ خوش رنگش جنگلی سرسبز را به نمایش می گذاشت.
- خوبم قربونت. حس خوبیه... عروسی برادر... - خوشبحالت من که هیچ وقت تجربه نمی کنم.
- چرا تجربه می کنی. حداقل از نوع خوهرش. مگه من مردم که تو ارزو به دل بری؟
- راستی از بچه ها کسی رو دعوت کردی؟
- اره میترا قولشو داده. اگر شوهرش بتونه... اونم تحفه با چه کسی ازدواج کرده! یک دیکتاتور به تمام معنا! حرف باید حرف خودش باشه. لامصب حکمش مثل حکم نادرشاه می مونه!
فاطمه از خنده گونه هایش سرخ شده بود و در میان خنده هایش گفت: دیوونه مسخره نکن سرخودت میاد ها! یک شوهر دیکتاتور!
- ایش! بلا به دور فاطمه. این چه چیزیه به من میگی تو این لحظه؟
- شوهر زورگو نعمته دیوونه! مثل ماست باشه!؟
- کلا به شوهر اعتقادی ندارم.
- ایمان بیار. چیز خوبیه! البته گاهی وقت ها!
- من ادم نسبی نیستم! یا همه یا هیچ. الانم بس کن که نزدیک ارایشگاهیم بحث نصفه می مونه.
- چشم خانم زورگو!
از ماشین پیاده شدیم و به سوی ارایشگاه رفتیم. یکی از کارمندان ارایشگاه به استقبال مان امد و راهنمایی مان کرد به سمت جلو که پیش رفتیم مجموعه ارایشی را دیدم. مستقیم پیش مسئول بخش اصلی رفتیم. بعد از سلام و احوال پرسی محو آن نگینی که گوشه ی لبش چسبانده بود شدم. مژه هایش هم اکستیشن کرده بود! از ادمهای مصنوعی هیچ خوشم نمی امد.
سعی کردم تنفرم را از لحن کلامم جدا کنم.
- ببخشید من می خوام ارایشگرم یک نفر باشه.
با صد من کرشمه و ناز دستش را تکان داد و گفت: این که تخصصی کار کنن بهتره بانو!
- من ترجیح می دم همه ی کار صورت و مو زیر دست یک نفر باشه.
- بسیار عالی... بفرمایین راهنمایی تون می کنم.
دنبالش پیش رفتیم. به سالن رسیدیم که پر از عکس های گریم ارایشی و مدل مو بود. طرف دیگر سالن هم انواع مو مصنوعی ها خود نمایی می کرد.
- بفرمایین این جا بشینین تا ارایشگرتون بیان.
با لبخندی تشکر کردم. به بازوی فاطمه تنه زدم.
- چه قدر شیکه اینجا!
- بله خانوم خانوما من شمارو جای بدی نمی برم که!
- هنوز تو کف اون پاساژی که منو بردی هستم اصلا مرکز خریدای قبل اون سویه تفاهم بود! خانمی مهربان و کمی تپل جلوی ما ایستاد.
- فاطمه خانم چطوری؟ فاطمه از جایش بلند شد.
- سلام الهام جون خوب هستین؟
- ممنونم. خیلی به ارایشگاه خودتون خوش اومدین.
به سمتم نگاه کرد.
- پرنسس امشب ایشون هستن؟
لبخندی زد و من سلامی گفتم . دستش را دراز کرد.
- خوشگل خانم امشب خودتو به دست من بسپار.

حسابی نقاشیت می کنم!
لبخندی ژکوند تحویلش دادم.
- فاطمه جان شما برو پیش ملیحه جون کارش کم از من نداره. من باید تمام وقت روی ستاره ی امشب کار کنم.
در دلم ذوق مرگ شدم ولی با همان لبخند معروف لاپوشانی کردم. دستش را دراز کرد. گفت: خوشگل خانم شال و مانتو رو در بیار و انجا اویزون کن. رنگ مو رو هم انتخاب کن. اون ژورنال رنگ مو هست.
اطاعت امر کردم. فاطمه جلو امد.
- نگران نباش کارش حرف نداره. شب عروسیم زیر دست خودش بودم. فقط برای رنگ موهات خیلی بلوند انتخاب نکن. یه رنگ همرنگ موهای خرماییت خوبه... من می رم اون سمت بهت سر میزنم!
دستش را گرفتم و گفتم: برای همه چی ممنونم.
چشمکی زد و دور شد . ژورنال را برداشتم و ورق می زدم همه ی رنگ ها بلوند و لایت بودند. با ناامیدی روی میز گذاشتم.
- چی شد خوشگله کدومش؟
با ناراحتی سرم را پایین گرفتم.
- هیچکدوم! اینا همه خیلی روشن هستن.
- عیبی نداره خودم برات یک رنگی بزنم که خودت به خودت حسادت کنی!
اعتماد به نفس خوبی داشت.
- ساعت چند باید باغ باشی؟
- هفت.
- فقط چهارساعت وقت داریم! اشکال نداره با سرعت بیشتری کار می کنیم. فقط به من بگو ارایش خاصی مد نظرته؟
کمی فکر کردم و گفتم: نه!
- لباست چه رنگیه؟
- رنگ اسمون قطب که وقتی شفق بهش وارد میشه!

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی