👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت نوزدهم
- سلام به روی ماهت پسرم .
قربون قدوبالات برم الهی !...
دیر اومدی پسر ؟!
فکر کردم این ماه دیگه نمی آی ... .
احوالپرسی اش با کیان که تمام شد نگاهی به سرتاپای من که به او سلام می دادم انداخت .
بهت نگاهش آنقدر کم رنگ نبود که از نگاهم دور بماند ،
در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق می زد مرا به آغوش کشید : سلام به روی ماهت دخترم ! ... ماشاءا... ماشاءا...
چه دختری شدی ...
من دو سالت که بود دیده بودمت ...
ماشاءا... .
برایم جالب بود که او در گذشته مرا دیده بود .
هوا سرد بود و بیش از آن تأخیر جایز نبود ،
بخصوص اینکه هنوز ناهار هم نخورده بودیم .
تازه وارد ساختمان شده بودیم که پدر بزرگ آقای زند هم سر رسید .
او بر خلاف کیان مرد ریز نقشی با قامتی متوسط بود که بابا عزیز خطابش می کردند.
نهارمان را خورده بودیم و هوا رو به تاریکی بود که کیان خسته به اتاق رفت تا کمی استراحت کند .
عزیز جون و بابا عزیز داخل سالن بودند که از حمام خارج شدم .
موهایم را داخل حمام سشوار کرده بودم .
بلوز وشلوار اسپرتی پوشیده بودم و داشتم شالم را پشت سرم مثل گل می بستم
تا هم موهایم پوشیده باشد و هم زیبا باشم که از کنار اتاق کیان عبور کردم .
در بسته بود و صدای زمزمه مرا کنجکاو کرد .
کنار در گوش ایستادم .
ظاهراً داشت با موبایل حرف می زد :
منم برات می میرم عزیزم ...
قربونت برم که اینقدر مهربونی .
حالا منو بخشیدی ؟...
تو هم گل رز قرمز منی شیرین خانم .
حالا دیگه بی تابی نکن ...
می بوسمت به شرط اینکه گوشی رو قطع کنی ...
قول می دم بابایی ...
( مثل کسی که کشف مهمی کرده باشد نفس راحتی کشیدم .
پس طرف مریمی بود :)
اگه دایی بفهمه باز اذیتت می کنه قربونت برم .
ده بار می بوسمت بابایی ...
باشه ... .
احساس دستی که روی شانه ام قرار می گرفت بخصوص به خاطر کاری که انجام می دادم حسابی ترساندم .
وحشت زده پشت سرم را نگاه کردم و با دیدن عزیز جون گرچه شرمنده شده بودم اما نفس راحتی کشیدم : ترسوندمت عزیزم ؟ راست ایستادم و خودم را طبیعی گرفتم : نه ...نترسیدم . با اشاره مرا دنبال خودش به سالن کشاند . بابا عزیز که روی مبلی نشسته بود و اخبار را از تلویزیون تماشا می کرد با لبخند ورودم را خوشامد گفت . عزیز جون مرا کنار خودش پشت میز نهار خوری گوشة سالن نشاند : قبل از اینکه بیایید اینجا ، جایی رفتین ؟ از رفتارش تعجب کرده بودم و صادقانه شانه ای بالا انداختم : آره .آقای زند رفت دخترش رو دید. مریم خانم . او نفس بلندی که به آه می مانست از ته دل کشید : کسی ندیدتون ؟
- نه ... .
-خدا لعنتش کنه ... چی بگم که هر چی بگم تف سر بالاست تو صورت خودم ... .
راحتی او باعث شد به خودم جرأت بدهم و برای ارضای حس کنجکاوی ام پرسیدم : خانمشون کجا هستن ؟ جدا شدن ؟ عزیز جون سری با تأسف تکان داد : کدوم زن ! کدوم بچه ! ... مریم که دختر خودش نیست قربونت برم . غافلگیر شده بودم . آن عشق پدر و فرزندی که من بین آن دو دیده بودم نمی توانست دروغین باشد : پس مریم کیه ؟! او نگاه غمزده اش را برای لحظاتی تلخ در ابهامی دور به من دوخت : همون بهتر ندونی این طفل معصوم کیه دخترم ... .
هنوز جمله اش تمام نشده بودکه سر و کلة کیان پیدا شد. چشمان قرمزش نشان از خواب زدگی داشت : عزیز جون امشب مهمون داری. عزیز خودش را به بیراهه زد : کی ؟ کیان لبخندی بر لب نشاند و در حالیکه کنار بابا عزیز روی مبل می نشست گفت : قربونت برم ...تو که می دونی چرا می پرسی ؟... فقط یادت نره فسنجون درست کنی. عزیز جون نفس عمیقی کشید و در حالیکه برخاسته بود و به سمت آشپزخانه می رفت با دلسوزی گفت : اینبار دیگه اگه داییش بفهمه خون و خونریزی راه می افته. کیان لبخند خاطر جمعانه اش را تکرار کردو در حالیکه کاملاً کنار پدربزرگش لمیده بود گفت: نمی فهمه . با سحر صحبت کردم .
- اوندفعه هم با سحر صحبت کرده بودی ... .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۱