👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 88
به خواسته اش عمل کردم، فکر و ذکرم را به عقب برگرداندم، باید اول خود را می شناختم و بعد موقعیتم را هضم می کردم. همه چیز کم تر از پنج دقیقه طول کشید و من به زمان حال رسیده بودم، درک کردم و دلم برای مادرم پر کشید. به باعث و بانی این حالم که به دست او واژگون گشته بود، نگریستم.
-می شه تنهام بذاری؟
-چرا که نه، عجله نکن، تا هر وقت دلت خواست این جا بمون، بدون این که کسی مصدع اوقاتت بشه. ما بیرون منتظرت هستیم.
-ممنونم.
گندمگون شکرخند زد و رفت. از جایم برخاستم و سوی مادرم که داشت با چشمانش التماس می کرد در آغوشش بگیرم رهسپار گشتم.
با حرف هایی که از دهانش خارج می گشتند، احساس می کردم تن و بدنم در مجمری فرو می روند که با شعله های شناور آن آتشدان، داشت قلبم را از ریشه در می آورد. مگر یک آدم چه قدر می توانست در برابر ظلمی که در حقش کرده اند، آرام بنشیند؟ مگر می شد جواب شکنجه هایی که بی رحمانه به او تحمیل می کردند سکوت پیشه کند؟ قطرات ریز و درشت اشک را از زیر چشمان گود رفته اش، زدودم، صورت استخوانی اش، شبیه به من بود. اما می دانستم ناهمواری هایش به خاطر سن و سالش نبود، بلکه از غم و غصه بود و بس! مدام و بی وقفه دستانش را بوسه می زدم و همه تن گوش شدم برای استماع شکوائیه هایش از خانواده اش.
-الان تو هستی دخترم، من دیگه هیچی از خدا نمی خوام.
-چ...چطور تونستی تحمل کنی؟ چرا کاری واسه خودت نکردی؟
سیلاب اشک هایش، از سونامی هم نیز استطاعت بیشتری داشت.
-چی کار مادرم؟ وقتی تو رو ازم جدا کردن دیگه خودم رو ندیدم.
اگر بگویم جگرم آتش گرفت، به الله که گزافه گویی نکردم و وافور جگرم، به نفس پر حرارتی تبدیل گشت و از دهانم خارج شد.
-آروم بگیر ساحلم، می خوام به چشمات نگاه کنم، بیست و سه سالته، من بیست و دو سال و یازده ماه و ۱۸ روزه که ندیدمت.
-ی...یعنی دوازده روزم بود؟
جلو آمد و مهر مادری اش را بر پیشانی ام تمبر زد.
-بله دخترم، دوازده روزه بودی که تو رو از من، من رو از تو گرفتن.
به سرفه کردن افتاد، دستانش را جلوی دهانش برد و مرا از خود فاصله داد.
-ب...برو کنار بوی ن...نفسم نخوره به...بهت.
کنار نرفته و بیشتر به او نزدیک شدم، دیگر می خواستم مرض های مادرم را بگیرم.
همان مردی که در را به روی ما گشود، با هول و ولا به داخل آمد.
-ببخشید ولی عمه باید دارو هاش رو بخوره.
نایلونی که لبریز از دارو بود را از روی طاقچه برداشت و لیوانی آب برای مادر ریخت.
-عمه؟ خوبی؟
مادر جای این که جواب او را بدهد، دست مرا فشرد و توجه ام را به خود معطوف کرد.
-این همون کسیه که اگر نبود، همین قدر هم از من عایدت نمی شد. پسر بردارمه، اما من حس می کنم از خودمه. الان هم بخاطر تو عمه صدام زد، همیشه بهم میگه مامان.
نگاهش کردم، چهره اش مهربان بود. لبخندی به رویم زد و نطقش را گشود.
-اگه ساحل خانم مجوز بدن براشون برادری کنم دیگه کار تمومه مامان جان.
-می ده، ساحلم مهربونی داره از چشماش لبریز می شه، اما من هنوز از دیدنش سیر نشدم، می خوام پیشم باشه، می خوام سیراب بشم.
-بشین، فقط این زیر زبونی تون رو بخورید حله، من تنهاتون می ذارم.
قرص قهوه ای رنگ را به مادر سپرد و مرا نگریست.
-مواظبش باش.
-هستم، خیالت راحت.
-خدا عمرت بده پسرم، مهمون ها رو ببر توی خونه پسی، ازشون پذیرایی کن و از بیرون واسشون مرغ و گوشت سفارش بده.
-مادر جان همه ی این مقدمات رو خودم انجام دادم، شما با خیال راحت به نیمه ی گم شده اتون برسین. فعلا.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۱