پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت بیستم
عزیز به دنبال اینجمله وارد آشپزخانه شد و بحث را بیش از آن ادامه نداد .
من هم چند لحظه بعد در حالیکه کاملاً گیج شده بودم
برخاستم و در برابر نگاه چپ، چپ کیان که بی تفاوت و سرد مرا بدرقه می کرد به آشپزخانه رفتم ... .
فکر می کردم ظاهر زیبایم و لباسی که پوشیده بودم و به نظر خودم خیلی به تنم می آمد بیش از آن توجهش را جلب کند اما گویی ناموفق بودم و او چشم و دلش سیر بود از دیدن نمونه هایی نظیر من .
کمک کردن به عزیزجون بیشتر یک بهانه بود برای ارضای حس کنجکاوی ام .
هر دو پشت میز آشپزخانه نشسته بودیم .
من گردو پوست می گرفتم و او پیاز ،کمی روی صندلی چوبی آشپزخانه جابه جا شدم و پرسیدم :حتماً مریم فسنجون دوست داره ... .
گویی رشتة افکار عزیزجون که به پیازهایی که دردست داشت خیره مانده بود پاره شد .
نیم نگاهی به من انداخت و لبخندی که شوق و حسرت را یکجا با خود داشت برلب نشاند : آره ...
بچه ام عاشق فسنجونه .
- معلومه شما هم خیلی دوستش دارین ... .
آهی از حسرت کشید و جوابی نداد.من دلم نمی خواست بحث خاتمه یابدو پرسیدم :با مامانش می آد ؟
- نه قربونت برم . اگه مادر داشت که ... .
بازهم آه کشید و ادامه نداد.
دلم را زدم به دریا و یکبار دیگر پرسیدم :
مریم کیه ؟ پدر و مادرش کجا هستن؟
او نگاه حسرت بارش را به من دوخت .
درچشمانم دقیق شده بود و گویی ذهنش در دور دستها پرواز می کرد:
خیلی سال پیش از این ،خونة آقای گلستانی ،
پدر بزرگ مریم هم اینجا بود .
همین خونه بغلی ما می نشستن . با هم خیلی جور بودیم .
بندة خدا خانمش جای خواهرم بود. بچه هاش صدام می زدن خاله ...
دوتادختر داشت و یه پسر، دختر کوچیکش همین سحر خالة مریمه،دختر بزرگش ...( به اینجا که رسید مکثی کرد .
گویی به یاد خاطرة تلخی بغضی را فرو خورد.
رد پای اشک را می شد در چشمانش از اشکی که به واسطة پوست گرفتن پیاز جاری بود تمیز داد )
نیلوفر مثل قرص ماه بود ...
بهتر از تو نباشه ، یه تیکه جواهر بود .
خودم بزرگش کرده بودم . از نجابت لنگه نداشت .
البته دختر خودشون نبود.
یه ده سالی که بچه دار نشدن تصمیم گرفتن بچه یه نفر دیگه رو بزرگ کنند .
اما خب پا قدم نیلوفر خوب بود و چهار سال بعد خانم گلستانی سحر رو باردار شد و بعد از اون هم خدا مصطفی رو بهشون داد.
نیلوفر هم سن و سال کیان بود که اونوقتا اومده بود اینجا و تو دانشکده افسری درس می خوند.
رفت و آمدهای نیلوفر به بهانه درس و سئوال توبعضی مسائل که کیان بلد بود، همین طور رفت و آمدهاشون به دانشگاه که گاهی با هم می رفتن و با هم می اومدن باعث شد شصتم خبردار بشه که دلشون پیش همه از بچه گی با هم همبازی بودن.با هم بزرگ شده بودن برای آخر هفته با سیمین قرار داشتم که بیاد بریم خواستگاری...
اوایل هفته سرو کله فریبرز که برای یه معامله مهم اومده بود انزلی پیدا شد.
سیمین خواسته بود بهش حرفی نزنم.
چون از هم جداشده بودن و نمی خواست فریبرز همراهمون بیاد...
اون روز از صبح کمک بتول خانم (مادر نیلوفر)کرده بودم که آش نذریش برای بعد از ظهر آماده بشه.
نیلوفر هم خونه مونده بود وکمکمون می کرد.
بعدازظهر یه سری به خونه زدم.فریبرز نمی دونم از کجا اومده بود.
یکراست رفت تو اتاق و گرفت خوابید.
منم یه کاری بازار داشتم.حاضر شدم و ازخونه زدم بیرون.
(سری با تاسف جنباند)کاش قلم پام شکسته بود و نمی رفتم.
تو کوچه نیلوفر رو دیدم که کاسه های آش رو در خونه همسایه ها پخش می کرد.
دختر معصوم سینی رو گرفت جلوم و گفت:کجا خاله؟
اول یه کاسه بردار بعد برو.عجله داشتم.
می خواستم تا شب نشده برگردم.
گفتم: قربونت برم عزیزم در رو نبستم خودت دست آخر یکی ببر بذار تو آشپزخونه...
بعد رفتم (آهی کشید و سکوت کرد.منتظر ماندم تا دوباره لب گشود.نمی خواستم با کنجکاوی بیش از حدم آزارش دهم.)
وقتی برگشتم خبری از فریبرز نبود. خسته بودم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی