پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 92
چرخیدم، گیره ی موهایم را باز کرد و دستش را در موهایم فرو برد. از پشت به او تکیه دادم و در گوشم گفت: تو موهات چی داری؟ ابریشم؟ خنده ای مستانه سر دادم.
- ستاره ی من؟ با سفر موافقی؟
سمتش یهو چرخیدم با چشمای حدقه زده نگاهش کردم.
- خانمم این جوری نگام نکن می ترسم! موافقی؟
- مگه بهت مرخصی میدن؟
سرش را تکان داد.
- اره موافقم... اتفاقا دلم هوس دریا کرده.
- خوب کجا بریم؟ آنتالیا؟ قبرس؟
- احسان جان! نه بریم شمال... همون ویلای اولی و همیشگی.
- چشم همسرم. ردیفش می کنم.
وارد اتاق پارمیس شدم؛ با دیدن محیط نیمه مرتب، حدس زدم که سعی کرده اتاق را تمیز کند اما طفلک، دستش به طبقه های بالای کمد نرسیده و به ناچار، اسباب بازی هایش را زیر تخت جای داده است.
به سمت تخت خوابش می روم؛ پتو را روی تن ظریفش پهن می کنم.
دو دستش را زیر سرش گذا‌شته و پاهایش را در شکمش جمع کرده، درست شبیه من می خوابد!
بوسه ای روانه ی گونه اش می کنم و برق اتاق را خاموش می کنم.
احسان و پارمیس عادت دارند که ظهرها استراحت کوتاهی بکنند. اما من چندان با خواب ظهر موافق نیستم.
به سمت آشپزخانه می روم و به آرامی ظرف ها را از روی میز به سمت سینک ظرف شویی جا به جا می کنم.
احساس می کنم یک چیزی کم است. درست حدس زدم! جای خالی موزیک کم است؛ پس به سمت پخش کننده می روم و روشنش می کنم. جلوی آینه ی قدی تکانی به خودم می دهم و بوسه ای برای خودم می فرستم.
انرژی که موزیک به من می دهد شاید وجود احسان و پارمیس به من ندهد...!
شوخی می کنم این دو نفر رکن مهم خوش بختی من هستند.
موزیک همچنان پخش می شود و من انرژی ام اوج می گیرد. ظرف هارا شسته ام و تصمیم می‌گیرم ادامه ی نوشتن را از سر بگیرم.
از فرصت استفاده می کنم و لپ تاپ را روشن و شروع به نوشتن می کنم.
آن شب، دستم در بازوی احسان گره خورده بود و کم کم به جمع مهمانان نزدیک شدیم. به اولین جمعی که رسیدیم خانواده ی خاله ی احسان بود.

تحمل شنیدن مکالمه ی آن ها را نداشتم. صدای شکستن قلبم را با دیدن آن صحنه، به وضوح شنیدم.
قلبی که به تازگی آرام گرفته بود. قلبی که به تازگی گل عشق در آن جوانه زده بود، من عاشق شده بودم!
احسان ناخواسته وارد قلبم شده بود و ویران کده ی قلبم را به آرامش کده تبدیل کرده بود. هر شب آن صحنه ای که متوجه قضیه ی عماد شده بود اما به روی من نیاورد با این که می توانست به راحتی به مادرم بگوید یا لااقل خودم را توبیخ کند اما این کار را نکرد.
خوب می دانستم مثل پدربزرگ غیرتی است اما دندان به جگر گذاشت و حرفی نزد. حتی با سرباز و افسر اگاهی صحبت کرد و کل قضیه ی خطرناک و مرگ مشکوک عماد را به بهترین وجه فیصله داد. وقتی اعتماد به نفسش را در جمع می دیدم یا وقتی که با نظری مخالف بود با شیوه ای مودبانه اما زیرکانه حرفش را به کرسی می نشاند. مردانگی و قدرت که در مغز و قلبش داشت مرا جذب کرد. اما حالا دختری قبیح را در بغل احسان دیدم. سرم سنگین شده بود انگار کل مهمانی در سر من برگزار شده بود. حسابی احساس تشنگی می کردم اما جرات حضور در جمع را نداشتم آن هم با وضعیتی آشفته ای که داشتم.
دستانم می لرزید سر انگشتانم یخ کره بود. به زحمت کفش هایم را از پایم در اوردم و به دستم گرفتم. به خلوت ترین جای باغ رسیدم. ترس در وجودم ریشه زد. روی صندلی چوبی نشستم و سرم را گرفته بودم که صدایی مرا به خودم آورد.
- به به چه فرشته ی خوشگلی!
سرم را بالا گرفتم و چشمم روی پسری جوان خیره ماند. در حالت عادی نبود. نزیکم امد. ناخوداگاه جیغ بلندی کشیدم و با دستانم هولش دادم. مقاومت کرد یا شاید هم زور من به او نرسید .
دوباره جلویم آمد. با صدای نفرت بار گفت: ای جونم. گربه ملوسه ترسیده...
دستش را زیر چانه ام گرفت و لب هایش را جلو اورد که از دور صدای احسان امد.
- هوی احمق داری چه غلطی می کنی عوضی؟
پسر کنار رفت. با پرویی گفت: عشق منه تو چه کاره ای خر مگس معرکه؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی