👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 92
راهش را سد کرده و مقابلش ایستادم، خواستم حرفی بزنم که محمد مداخله کرد.
-مامان جان، قشنگ تر از دختر شما توی این شهر فت و فراوونه، انقدر لیلی به لالاش نذار یه وقت خودش رو گم می کنه و کله پا می شه ها.
-آخه پسرم، دخترام رو نمی بینی؟ بخدا مثل یه تیکه جواهر می مونن.
بوسه ای روی صورت مادرم انداختم و به لباس هایش نگاه کردم.
-این لباس خیلی بهت میاد فدات بشم، الان شدی مامانِ زیبای خودم، البته که از قبل بودی، ولی بپا با این حجم از دلبری کردن نزنی رو دست من و دریا.
-آخ گفتی مادر، من خیلی معذبم توی این لباس، بذارین همون قبلی ها رو بپوشم.
-نه نه، حرفش رو هم نزن که نمی شه. خیلی هم بهت میاد، ساده و شیک. حالا هم بزنید بریم که دیر نشه.
مادرم و دریا جلو رفتند و من و محمد پشت سرشان. محمد قدم هایش را تند کرد و مقابلم ایستاد.
-من چطور شدم؟
به سر تا پایش نگاه کردم، لباس هایی که من خریداری کرده بودم را پوشیده بود و هیچ نقص و نارسایی در پوششش نیز نداشت. یقه اش را صاف کرده و تار افتاده در صورتش را به عقب برگرداندم.
-عالی شدی داداش محمد دریا.
-چرا فقط دریا؟
-چون حس می کنم داداش محمد زیادی بزرگ نشونت می ده.
-هر چی باشه بزرگ تر از تو هستم دختره ی بدجنس.
-برادر جان بزرگی به سن نیست بلکه به عقلِ.
این را گفتم و سمت مادرم و دریا دویدم تا از حمله ی ناگوارش در امان بمانم.
بعد از شام همه به نشیمن آمدیم و مشغول خوردن چای شدیم. لحظه ای نگاه تیز و بران امید مرا رها نمی ساخت و در قلاب طعمه اش در قید و بند بودم، مادرها در بحث زنانهشان فرو رفته بودند، دریا، محمد و نهال هم در یک تیم بودند و از یک ثانیهشان هم نمی گذشتند و مدام بر سر یک دیگر می کوبیدند، این جمع پر شور و نشاط فقط دو نفر داشت که در سکوت با هم حرف می زدند و در لاک انزوای درون خویش فرو رفته بودند، امید فنجان قهوه اش را برداشت و به من نیز اشاره کرد تا به دنبالش بروم. به بقیه نگاه انداختم، کسی حواسش نبود، با آرامش خاطر برخاستم و به دنبالش به حیاط خانه رفتم. نسیم سرد و دلخواهی وزید و موهایم را از روی شانه هایم، به رقص در آورد. دستانم را در بغل گرفته و مقابل امید ایستادم.
در چشمانم خیره گشت، شعرها داشتم برای رنگ نگاهت، فقط برایم صبر کن، صبر کن تا کلمات نابهسامان درون افکارم را کنار یک دیگر بگذارم، به خدایت سوگند، برایت همان شعری را می سرایم که سعدی برای شاخه نباتش سرود و او را لیلی خود ساخت...فقط برایم صبر کن.
کمی از قهوه ای که بویش با نفس هایم تلاقی پیداه کرده بود چشید و بعد به چشمانم خیره گشت.
-خواهم ای گل خار کردم تا به دامانت نشینم، یا اگر خواهی به چشم دشمن جانت نشینم.
کنارم ایستاد چند لحظه در چشمانم خیره گشت بعد و هر دو به نرده ی پشت سرمان تیکه دادیم.
-مشکلات حل شده، دیگه چه قدر باید منتظر بمونم؟
-چطور شد که من و نهال رو پیدا کردی؟
-هر چند این جواب سوال من نبود ولی چون من اصولا عادت ندارم پرسشی رو بدون پاسخ رها کنم میگم. من اصلا تنهاتون نذاشته بودم، پشت سر شما سمت تبریز حرکت کردم.
تیکه ی کلامش را گرفتم و هر طور که با خود نیز حساب کردم، نتوانستم در برابر حرف به جا و به موقعه اش دلیل بیاورم.
-تو که می خواستی بیای، چرا از اول با ما نیومدی؟
-چون می دونستم مخالفت می کنی و در آخر بحث می کنیم و من میام. ولی با جنگ و جدل. درسته؟
ابروهایم را به بالا حرکت دادم.
-کاملا، به هر حال ممنون که تنهام نذاشتی. راستی کارخونه خیلی خوب شده، همه چیز نظم گرفته و کارگر و کارمند ها هم کلی ازت راضی هستن. من کی باید وظیفه ام رو اعمال کنم؟
-شما که این یک سال رو در استراحت بودی و از دانشگاهت عقب موندی. از حالا باید شروع کنی و وقتت رو صرف درس خوندن کنی تا بتونی خودت رو به بقیه برسونی، فکرت رو جای دیگه اشغال نکن.
-پس کارخونه چی می شه؟
-تا الان چی شده؟ از این به بعد هم همون می شه. تو نگران درس و دانشگاهت باش. خدا می دونه الان از چند کلاس حذف شدی.
-دانشجویی که سابقه ی خوبی داره، حذف نمی شه آقای روانشناس.
-حق با شماست خانم روانپزشک ولی شانس همیشه با آدم یار نیست.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۳