👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 93
خندیدم و حرفش را تایید کردم. خواستم بحث دیگری را پیش بکشم، که مانند قیچی سر رشته ی افکار ناگوار درون ذهتم را گسیخت.
-ساحل انقدر طفره نرو، جواب سوال اول من رو بده تا خلاص بشم از ترس نداشتنت که مثل غلاف پیچیده دور گلوم و راه تنفسم رو بسته.
-امید؟
برگشت و صورتش با من نیز موازی شد، چشمانش گرم بود، هرم نفس هایش که به صورتم برخورد کرد، کم آوردم چه بگویم تا جلوی عشقش، ناتوان و ضعیف نمایان نشوم.
-دوست داری چی بشنوی؟
-این که به احساساتم بله بگی.
-بله رو که آسون نمی دن، می دن؟
-تا آسون رو چی ببینی؟ تو
که من رو توی این چند وقت هزار بار کشتی و زنده کردی. دیگه چی می خوای؟
-یه چیز خیلی بزرگ، یه جمله کوچیک اما یک دنیا حرف توش جا می گیره و تو باید اون همه رو در اختیار من بذاری. در اون صورت جواب دلخواهت رو از زبونم می شنوی.
-بگو، هر چی می خواد باشه، کیه که نه بگه؟
-همیشه، همیشه و همیشه فقط با من باش و همیشه به بدترین شکل ممکن دوستم داشته باش، حتی اگه روزی نبودم.
نفس گرم و آسوده ای کشید، خم شد و سرش را جلو آورد.
-تو بی جا می کنی نباشی، حتی چند ساعتی. قول شرف می دم همیشه دوستت داشته باشم، انقدر که خستهات کنم. فقط تو هم دلت رو به من بده و مثل خودم عاشق باش.
-به گلبول های خاکستری مغزت بسپر که من تا از احساسات خودم مطمئن نشدم، به صاحبش جواب مثبت ندادم و من رو دست کم نگیره. اون آدم بی احساسی ام که از من توی ذهنت ساختی من نیستم آقای خود شیفته.
نفس آسوده ای کشید.
-الان نمی خوام باهات بحث کنم چون خیلی خوش حالم.
صدای دریا مانع حرف زدن امید شد. دوید و سمت مان آمد. مقابلم ایستاد و شروع کرد به وارسی ام.
-چی می گفتین؟
امید کنارش زانو زد.
-چیزهای خوب.
-چی مثلا؟ این که واسم پیتزا با سیب زمینی بخرید؟
-نخیر، چیزهای خیلی بهتر. ولی من فردا تو رو می برم تا پیتزا بخوری، خوبه؟
به جای دریا من جواب دادم.
-نمی شه، قرار شد در هفته یک بار پیتزا بخوره ولی به لطف تو و محمد از سه بار هم گذشت. دیگه اجازه نمی دم تا ماه بعدی.
نهال هم آمد.
-نکشی ما رو ولی انگار به حضورت نرسوندن که امروز بعد از مدرسه ی دریا سه تایی دوباره پیتزا خوردیم.
با غلظت به نهال و محمد که پشت سرش سنگر گرفته بود نگریستم.
-من رو بگو بچهام رو دست کی سپردم، آخه نابغه ها مگه نمی دونید الان توی سن رشد هست و این چیزا جلوی رویشش رو می گیره؟
-بابا سختش نکن دیگه، حالا یه بار رعایت نکنیم کوتوله نمی مونه که.
-محمد؟
-باشه ببخشید.
-خب دیگه با این اوصاف پیتزای فردا منتفی شد.
-درسته ولی من بعد با همه اتون کار دارم.
محمد سرش را نزدیک گوش نهال برد.
-خدا رحم کنه.
-شنیدم چی گفتی.
-گوشاشم تیزه ماشالله.
-من رو بگو بحثت رو از این سه نفر جدا کرده بودم.
-ساحل جون، من بهشون گفتم نریم ولی این ها بودن که اصرار کردن.
دریا که تا آن موقع ساکت بود، وسط مان ایستاد و با اشاره و تکان دادن منظم دستانش شروع به سخنرانی کرد.
-آبجی ساحلم می گه دروغ گو دشمن خداست. ساحل نهال دروغ می گه چون خودش گفت محمد بیا دریا رو ببریم رستوران پیتزا بخوره.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۳