قسمت 93
احسان به ما رسید. رگ گردنش بالا امده بود نگاه پر از خشم و عصبانیت به من انداخت و با صدای بلند گفت: اینجا چکار میکنی؟
نگاهم را از او گرفتم و با تمام ناراحتی ام گفتم: به تو ربطی نداره من کجام و چه کار می کنم؟
با بغض و عصبانیت ادامه دادم: مزاحم خلوت منو عشقم نشو.
و... دردی روی صورتم حس کردم ، ناخوداگاه دستم را رو گونه ام گذاشتم. سوزشی گوشه ی لبم حس کردم و شوری خون را در دهانم حس کردم.
احسان به من سیلی زده بود آن هم به خاطر کاری که من مقصرش نبودم. دیگر نمی توانستم جلو ی اشک هایم را بگیرم و بی اختیار از چشمانم می باریدند.
پسر جوان نزدیک احسان رفت و با صدای بلند گفت: دست روی عروسک من بالا کردی؟ و دستش را بالا برد که احسان دستش را در هوا گرفت و پیچاند.
دوست پسر از آن طرف باغ صدایش زد و با اخمی که تا به حال در صورتش ندیده بودم گفت: دهنتو آب بکش عوضی. تا کار دستت ندادم از جلوی چشمام گمشو...
احسان جلوی من امد . با تحکم گفت: بیا بریم. زبانم بند آمده بود مغزم هم هنگ کرد و فقط چشم هایم بود که کار می کرد و اشک های بی وقفه محصول این فعالیت بود. پاهایم روی زمین میخ شده بود .
احسان سمتم برگشت وقتی که دید از جایم تکان نخوردم دستم را کشید .
با عصبانیتی که از خودم سراغ داشتم فریاد زدم: ولم کن. به من دست نزن کثافت!
نزدیکم امد خیلی نزدیک، طوری که داغی نفس هایش به صورتم می خورد. از داخل جیب کتش دستمالی در اورد و گوشه ی لبم گذاشت.
با اکراه دستش را پس زدم.
فریاد زد: مگر نمی بینی از لبت خون میاد؟
مستقیم در چشمانم زل زد. با تمام نیرویی که از خودم سراغ داشتم به سمت عقب هلش دادم اما انگار حریف او نمی شدم. با پشت دستم سیلاب اشک را مهار کردم. چشمانم می سوخت. فکر کنم تمام ارایش صورتم در هم ترکیب شده بود زبانم را به زور چرخاندم و گفتم: نمی خوام دیگه ببینمت.
از جلویم تکان نخورد.
- چرا؟ چی شده؟ هان؟!
- با من این جوری حرف نزن اقای...
- اونقدر عصبی هستم که امشب یا خودمو می کشم یا تورو!
نیشخندی زدم و گفتم: هه منو کشتی منم تورو کشتم! واسم مردی احسان! مردی...
انگار تازه دو هزاری اش جاافتاد.
- آها... ایدا رو میگی...
بعد با جدیت گفتم: اومدم برای همین توضیح بدم. اخه شما خانم ها عقل تون وقتی یه چیزی بر خلاف میل تون باشه رو قبول نمی کنه!
مصرانه تک تک کلمات را ادا کردم.
- من با تو کاری ن دا رم...
با حرص دستش را در موهایش کرد و گفت: ولی من دارم. قبلش به من بگو این جا چه غلطی می کردی؟ اون اشغال که باهات کاری نکرد؟ هان؟
سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم. زیر لب "خوبه ای "گفتی.
- بیا این جا بشین.
از او توضیح می خواستم. برخلاف دفعه ی قبل که از عماد بابت کارهایش سوال نمی کردم و در خودم می ریختم. این بار دلم توضیح می خواست.
- می شنوم.
- ایدا دختر خاله سیمین چندین ساله که برای ادامه تحصیل به المان رفته مدتی پیش به من زنگ می زد و پیام می داد که بهم علاقه منده. من هربار که اعلام می کردم یک جوری می پیچوندمش تا این که این اواخر برام عکسی فرستاد و گفت اگر بهم قول عشق و ازدواج رو ندی خودم رو از ارتفاع پایین می ندازم.
شوکه و متعجب به دهان احسان نگاه می کردم. سمتم دستمال را گرفت و اشاره کرد که خون روی لبم را تمیز کنم.
- من توی اون لحظه نمی دونستم که چکار کنم؟ با توجه به این که سابقه ی افسردگی شیدایی هم داشت. حدس می زدم هرکاری ازش بربیاد. پس ناخواسته قول ازدواج رو دادم و اونم از خر شیطون پیاده شد و تا این که برای عروسی نگار تهران اومد.
- خب بقیش؟
- بقیه ای نداره. کلش همین بود. بریده بریده گفتم: پس اون توی بغل تو چه کار می کرد!؟ با دستش روی پیشانی اش زد و گفت: اخ از دست شما خانوما... بابا به من گفت چرا بهم دروغ گفتی؟ اون دختر کی بود که دستش رو گرفتی؟ منم گفتم که دخترعممه اون دستم را گرفت. ا خیالش راحت شده بود و بعد بنا به فرهنگی که از اون جا یاد
زیر چانه ام را گرفت و گفت: تو برای این انقدر خودت رو ناراحت کردی؟ جوابی نداشتم که بدهم. حرفش را دوباره تکرار کرد و بعد باخنده گفت: حیف اون همه وقت که زیر دست خانم ارایشگر منتظر بودی.
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: چطور؟ اشاره ای به چشمانم کرد و گفت: چیزی از ارایشت نمونده.
اخم هایم در هم رفت و انگشتم را به نشانه تهدید تکان دادم.
- همش تقصیر تویه. الان چکار کنم بااین صورت ؟ بااین چشمای پوف کرده؟ بااین لب زخمی؟ هان؟
سرش را پایین انداخت و با لحن مظلومانه ای گفت: ببخشید. عصبانی شدم وقتی تو رو کنار اون عوضی دیدم. دستم بشکنه که اینجوری شدی.
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۳