👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 24
دو هفته از بازگشتمان به تهران می گذشت .
من به سر کار قبلی ام بازگشته بودم و آقای زند کوچکترین تلاشی برای نگه داشتنم نکرده بود .
در تمام آن دو هفته حتی سراغم را هم نگرفته بود و تمام اینها باعث می شد تصمیمم را برای اینکه دماغش را به خاک بمالم ودرس خوبی به او بدهم بگیرم .
شب جمعه بود . مادر بزرگ خاله سیمین و اورا دعوت کرده بود و من می دانستم وقتی به خانه بروم آنها در خانة مادر بزرگ هستند .
عمداً کمی دیرتر محل کارم را ترک کردم و قبل از ترک آنجا دستی به سرو رویم کشیدم . گردنبند را از درون کیفم برداشتم .
گردنبند کف دستم بود و در حالیکه نگاهش می کردم بی اختیار فکر مریم آزارم می داد... . سوء استفاده از آن برایم کمی سخت بود اما عاقبت چشمانم را بستم، دلم را به دریا زدم و گردنبند را به گردنم انداختم ... .
شب سردی بود . می خواستم آن شب غوغا کنم .
سر راهم یک دسته گل زیبا خریدم .
باید آنقدر دیر به خانه می رفتم تا میهمانان حتماً در منزل باشند .
ساعت از نه گذشته بود و من کاملاً یخ زده بودم که کلید را در قفل در پیچاندم .
وجود ماشین آقای زند سر خیابان مطمئنم کرده بود که آنها منزل هستند .
در حیاط را که بستم مادربزرگ را دیدم که دوید پشت پنجره .
گرچه خیلی سردم بود اما دوبرابرش وانمود کردم یخ زده ام .
فاصلة حیاط رادویدم و خودم را به ساختمان رساندم .
مادربزرگ به استقبالم آمد :
الهی قربونت برم چرا اینقدر دیر اومدی مادر ؟
دلم هزار راه رفت .
– ببخشین . ماشین گیر نمی اومد .
یخ زدم .
وارد اتاق شدم. دل توی دلم نبود .
حضور کیان داغم کرده بود .
اما بی تفاوت سلامی به او کردم :
خوش اومدین ... .
بعد به سمت خاله که روی مبل کنار بخاری برایم جا خالی می کرد رفتم :
سلام خاله جون خوبی ؟
دسته گل و کیفم را عمداً بی تفاوت کنار بخاری رها کردم و خاله را در آغوش گرفتم : چقدر سردی عزیزم . بیا خودت رو گرم کن فدات شم .
بالبی خندان و انرژی مثبتی که به خاطر نقشه ام در وجودم جان گرفته بود کنار بخاری زانو زدم و به حالت نیم ایستاده دستانم را روی بخاری گرفتم .
مادر بزرگ که به ما پیوسته بود با کنجکاوی دسته گلم را برداشت و لبخند زد : این چیه خوشگلم ؟
عمداً لبخند شیطنت آمیزی زدم و از جواب دادن طفره رفتم : هیچی. سیمین چشمکی زد : این هیچی یعنی همه چی ... .
بازهم لبخند زدم و در تمام این مدت زیر چشمی کیان را زیر نظر داشتم :
نه به جون خودم ... .
سیمین : ای شیطون .
کمی که گرم شدم به اتاق مجاور رفتم و لباسم را عوض کردم .
بلوز و شلوار اسپرتی تنم کردم.
ابتدا خواستم روسری ام را به سر نکنم تا گردنبند دید بهتری داشته باشد ولی در برابر او راحت نبودم و عمداً روسری ام را طوری سرم کردم که جلو گردنم باز بود و گردنبندم کاملاً نمایان بود .
دلم برای لحظه ای که چشم کیان به آن گردنبند می افتاد پر می کشید .
وارد اتاق شدم کمی دورتر از بخاری و نزدیکتر به کیان نشستم .
ظرف میوه و شیرینی روی میز مقابلمان بود .
داخل بشقابم را پر کردم و در حالیکه گازی به شیرینی ام می زدم ،خطاب به کیان که محو تماشای تلویزیون بود گفتم :راستی آقای زند ...
( نگاهش سرد و بی تفاوت به سمت من برگشت و ناگهان روی گلویم میخکوب ماند . نفسم داشت بند می آمد و به زحمت به خاطر آوردم که چه چیزی را باید بیان کنم:) آقا جواد براتون سلام رسوندن ... .
طوری نگاهم می کرد که گویی شوکه شده است. نفسش به شماره افتاده بود و حالش به وضوح دگرگون بود. اما من همین را می خواستم و وقت آن نبود که دست و پایم را گم کنم .
سخت بود اما لبخندی زدم و بی تفاوت بقیة شیرینی ام را خوردم . نمی توانست نگاهش را از من برگیرد . خاله و مادربزرگ در حال صحبت با هم بودند. نمی توانستم بیشتر از آن نقش بازی کنم .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۳