👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 94
امید دست زد و قهقه اش در فضای متشنج طنین انداز شد.
-می گن حرف راست رو از بچه بشنو، کارت در اومده خواهر جان. من که نیستم.
امید و محمد و دریا رفتند و من و نهال تنها ماندیم، بحث مان را از دریا جدا ساختیم و به ماجرای امشب با امید پرداختیم.
گریه امانم را بریده بود. دستان مادری که مرا در خود احاطه کرده بود، نمی توانست احساساتم را منقلب سازد و سدی شود تا از حمله ی خصمانه ی اشک هایم بر روی صورتم جلو گیری کند. هق هق گریه ام، قلب دریا را هم لرزاند آرام آرام خودش را به من نزدیک کرد. او هیچ درکی از مادر داشتن نداشت، من به او نیز گفته بودم هم مادر تو هستم و هم خواهر، اما این ماهیت و اصل ماجرا را تغییر نمی داد و او طعم مادر داشتن را نچشیده بود و کارش از منی که با مادری که دیگر ندارم و مادری که حال کنارم است اما نمی توانم به کسی که نیست ترجیحش دهم میسر تر بود.
-آروم باش مادر، نفس عمیق بکش، خاکش رو بوسه بزن و برای آرامش روحش فاتحه ختم کن. باور کن اون هم راضی نیست تو این همه خودت رو اذیت کنی.
داغ دلم نیز بیشتر تازه شد، دنیا در حق من سفله گریی را به آخر رسانده بود، نمی دانم کارم به کجا رسیده بود که مادر حقیقی ام کنارم بود اما من فقط مادر خود را می خواستم، حتی اگر یک رویای دروغین بود.
-چطور گریه نکنم؟ اون همه چیز من بود و هست، سخته به گذشته فکر کنم و جلوی شکستن سد گلوم رو بگیرم. دارم خفه می شم. لطفا تنهام بذارین.
-قربونت برم. تو درست می گی، اما اینطوری خودت از بین می ری مادرم.
-مامان، جون ساحلت برو. محمد شما و دریا رو می بره خونه، من خودم میام.
پیشانی ام را بوسید و اشک چشمانش بر صورتم تداخل یافت.
-باشه، فقط زود بیا که دل من طاقت نداره.
-چشم. مواظب خودتون و دریا باشید.
-باشه مادر، تو هم مواظب خودت باش.
رفتند و هنگامی که از تیررس دیدم خارج شدند، به سنگی که در پشت سرم قرار داشت تیکه دادم. زندگی ام را بعد از رفتن مادرم دوره کردم، هیچ خیری از او نیز ندیده بودم، چشمانم سوزش داشت، دستانم منقبض بود. گویی در حفره ای گیر کرده ام و سنگلاخ زمین و زمان گشته بودم و حق هیچ اعتراضی را نداشتم. اشکی درشت، با سرعت روانه ی زمین مرطوب زیر پایم شد. نیم بوت های چرم مشکی، واکس خورده و تمیز مقابلم ایست کرد، می دانستم کیست. همیشه و همه جا به دنبالم بود، حتی وقت هایی که او را نمی خواستم و او را با دست و زبان پس می زدم. فقط آن مانده بود، اگر کس دیگری بود، تا به الان دوام نمی آورد و بارش را روی کول می گذاشت و می رفت به دنبال زندگی و عیش و نوشش. پایین و آمد و کنارم نشست. پالتوی پوستش مرا هم گرم کرد، گویی گرما و آرامش را در چشمانم دید که بدون لحظه ای درنگ و تردید، آن را بر روی شانه هایم انداخت.
-ساحل خانم همیشه گریان. چی کار کنم که یکم شاد بشی و جمیعاّ دل ما رو هم شاد کنی؟
میان گریه خنده ام گرفت و با پشت دست مروارید های روان شده بر روی صورتم را پس زدم.
-دل من هیچ وقت کاملا شاد نمی شه. این واقعیت ماجراست.
به صورتش خیره شدم.
-درسته آقای روانشناس؟
-خیر خانم روانپزشک، اصل ماجرا اون جاست که من مسئول و مکلف به اینم تا حال تو رو خوب کنم، درست می گم؟
-نخیر، حال من بستگی به این داره.
روی سنگ قبر مادرم زدم.
-اگه آدمی که زیر این قبر خوابیده بلند بشه، من هم مثل سابق می شم. همون سابقی که تو ازش بی خبری.
-یعنی می خوای بگی جزء محالاته و من نمی تونم.
-درست فهمیدی.
-اشتباه نکن، دنیای ما روانشناس ها پیچیده است، خیلی با اون نگاه شما که سرسری ازش رد می شید فرق می کنه. ما یه حرف بزنیم، پشتش هزار و یک دلیل هست، ما همونایی هستیم که مو رو از ماست می کشیم بیرون، الان فهمیدی؟
-آره، ولی ما هم بلدیم مو رو از ماست بکشیم بیرون.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۳