👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 94 (پایانی)
وقتی سکوتم را دید دوباره نگاهم کرد.
- ستاره؟ چرا حرف نمی زنی؟
سنجاق روی لب هایم را گشودم و گفتم: شب عروسی تنها برادرم ببین چه اتفاق هایی که نیفتاد.
- اشکال نداره. شما دخترا همیشه لوازم با خودتون زاپاس میارین. کیفتو کجا گذاشتی بیارم؟
- صندلی عقب. ولی من جز رژلب چیزی نیاوردم احسان!
دو دستش را بالا برد.
- بهتر عزیزم. حیف اون زیبایی طبیعیت نیست که مصنوعی می کنی؟
از روی صندلی برخاست و به من هم گفت: همین جا بشین الان میام. بطری اب هم میارم صورتتو بشوری.
از کنارم دور شد.
عجب شبی شد امشب!
یادم است آخرای جشن به جمعیت پیوستیم. سینا و نگار داشتند عکس های یادگاری با فامیل می گرفتند که ما رسیدیم.
عزیز خیره خیره نگاهم کرد و اشاره کرد که پیشش بروم. راهم را کج کردم، به زحمت تن خسته ام را به میز عزیز رساندم. به نگاه سرزنش گر او زل زدم.
- جانم عزیز؟ خوبین؟
- معلوم هست کجایی؟ چشمات برای چی قرمزه؟
لبخندی زدم و گفتم: با این آرایش سنگینی که چشمم داشت، کور نشدم شانس اوردم!
در عمق چشمانم زل زد.
- ستاره؟ دروغ چرا؟ من شما رو دیدم.
دست و پایم را گم کردم و گفتم: ما؟!
با قاطعیت گفت: بله شما و پسر داییت. ته باغ چه کار می کردین؟
سرم را پایین انداختم. خوب می دانستم دروغ گفتن فایده ای نداشت. در بد مخمصه ای گیر افتاده بودم. احسان تا آشفتگی من را دید از کنار سینا به سمت ما آمد.
با گشاده رویی سلام و احوال پرسی با عزیز کرد و گفت: خوش می گذره عزیز؟
عزیز با لحن جدی و کمی اخم که ابروهایش را در هم کرده بود جواب داد.
- احسان؟ از تو که مرد عاقلی هستی انتظار نداشتم!
احسان نگاهی به من کرد و بعد با بهت و تعجب سمت عزیز رو انداخت.
- چه کاری عزیز؟! از من چه خطایی سر زده؟
- پشت باغ با ستاره چه کار می کردین؟ با جفت تون هستم.
احسان با قاطعیت جواب داد.
- عزیز... می خواستم خیلی زودتر باهاتون درمیون بذارم. من به ستاره...
نگاهی به من کرد و ادامه ی حرفش را گفت.
- من به ستاره علاقه دارم.
دهن من و چشم عزیز به انداره ی یک وجب دست باز مانده بود!
هیچ وقت آن شب رویایی را فراموش نمی کنم.
عروسی برادر که کامل نشد شرکت کنم اما اعتراف شیرینی را در آن شب شنیدم که صد از عروسی بیشتر ارزش داشت.
شروع عشقی جاودان...
بعد از رفتن عماد، من خالی شده بودم، از احساس، عشق، عاطفه ...
فکر نمی کردم که بتوانم دوباره عاشق شوم، دل بدهم و قلبم دوباره برای دلداری بتپد!
بعضی از ابراز عشق ها، عجیب حال دل آدم را خوب می کند. ته مانده های احساس را جمع و جور و خانه ی دل را آباد می کند.
آن شب، احسان وقتی که با عزیز در حضور من اعتراف به عشق کرد، عزیز خیلی خوشحال شد و هلهله ای کشید که باعث شد همه به سمت ما برگشتند و بر خلاف تصور من، انگار همه منتظر چنین اعلامی بودند.
تمام حاضرین کف زدند و همان جا، احسان در مقابل همه، از من خواستگاری کرد.
چند ماهی بیشتر نگذشت که به اصرار احسان، مهمانی کوچکی گرفتیم و قرار شد به ماه عسل برویم.
وجود احسان در زندگی من، آرزویی بود که از کودکی در دلم می پروراندم بی آن که فکر کنم آن شاهزاده ی سوار بر اسب، احسان، پسر دایی جواد باشد.
گاهی آرزوها چه قدر نزدیک انسان است اما خودش خبر ندارد.
لبخندم پر رنگ تر می شود وقتی که احسان روبه رویم قرار گرفته است.
با صدای خواب آلود و موهای بهم ریخته اش می پرسد.
- عشق من، هنوز داستانت تموم نشد؟
سیستم را خاموش می کنم و دفترم را می بندم. از جایم بلند می شوم و روبه رویش می ایستم.
- احسان؟ یادته بهت گفتم که آسمون قطب رو خیلی دوست دارم؟
کمی فکر کرد و با شک و تردید می گوید: چرا، یادمه... خوب چی؟!
چشم هایم را زیر می کنم و دستانش را می گیرم.
- مسافرت بریم قطب... ناسا خبر داده که آسمون قطب این روزا دیدنیه...
خنده روی لبش آمد و دستم را محکم در دستان مردانه اش گرفت.
- #شفق_قطبی!... خوب بگو که می خوای از نزدیک آسمون قطب رو ببینی... باشه خانم زیبای من. چشم.
و...
این گونه روایت زندگی من به اتمام می رسد
نوشته : محدثه نوری
پایان
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۳