پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 25
حال او واقعاً خراب بود و برای یک لحظه دلم به حالش سوخت .
ازخودم بدم آمد اما خیلی زود با یاد آوری تمام تحقیرهایش برخودم مسلط شدم .
حالا که توجهش را جلب کرده بودم نوبت من بود که نسبت به او بی تفاوت و سرد باشم مثل دیوار ....

ورود میلاد و خانواده اش ذهن آشفتة کیان را آشفته تر کرد.
او بیش از هرکسی میلاد را که با نگاه هرزه اش چشم از باران برنمی داشت زیر نظر داشت.
گلو بند قدیمی که در گردن باران بود او را شوکه کرده بود.
شاید این یک نشان خانوادگی بود و باران احتمالاً جزیی از خانوادة نیلوفر است . گرچه باران خیلی از نیلوفر کوچکتر بود اما شباهتهای زیادی به او داشت ، بخصوص اینکه چموش و جسور بود و مثل ماهی لیز بود.
کیان حتی از نگاه کردن به او می فهمید که چطور کودکانه دلش را باخته اما خوبی اش این بود که خودش را خوار وضعیف نمی کرد :
چیه پسر ؟ بد تو فکری ها ؟
کیان نگاه خمار و خرابش را به میلاد دوخت و دستی در موهایش فرو برد : حالم خوب نیست . گویی جواب او را همه شنیدند و پیش از همه مادربزرگ باران لب گشود و با نگرانی پرسید : واسه چی خاله جون ؟....
چشماتم قرمز شده .
شاید سرما خوردی .
سیمین نیز نگاهش رنگ نگرانی به خود گرفته بود:
داشتیم می اومدیم خوب بود... .
– نمی دونم چه مرگمه .
به دفعه ( نیم نگاهی بی اختیار به گردن باران انداخت :) حالم بدشد .
پارمیدا در آغوشش نشست و دستان کوچکش را دور گردن او حلقه کرد و صورت تراشیده و خوشبوی عمویش را بوسید .
میلاد با حسادتی پدرانه به شوخی گفت :
خوشگل بابا ....
چرا من حالم بد می شه منو نمی بوسی ؟
پارمیدا خندید : تورو مامان می بوسه ... .
حرفش همه را به خنده انداخت و کیان نیز لبخندی بر لب نشاند و با نگاه تیزبینش باران را که از اتاق خارج می شد دنبال کرد .
دقایقی بعد باران با یک سینی چای وارد اتاق شد.
سینی چای را به همه تعارف کردو آخرین نفر سینی را مقابل او گرفت:
برای خودم و شما جوشوندة سرما خوردگی ریختم .
کیان بی اختیار به او که مقابلش خم شده بود چشم دوخت .
گلو بندش آویزان شده بود و تکان می خورد .
حس می کرد صدای ضربان تند قلبش را همه می شنوند.
در حالیکه بر می خاست سینی را از دست باران گرفت .
نگاه داغش دخترک را چنان دستخوش هیجان کرده بود که گونه هایش به سرخی می زد . آرام نجوا کرد : فنجونت رو بردار... .
باران فنجانش را برداشت و در حالیکه گر گرفته بود سینی را به او داد .
کیان در حالیکه به سمت در می رفت گفت :
من می رم یه کمی بخوابم شاید حالم بهتر بشه .
مادربزرگ : برو پسرم . اتاق باران گرمه .
اتاق جعفرآقا هم گرمه .
کیان در حالیکه به گوشی اش که زنگ می خورد جواب می داد از اتاق خارج شد و با سینی که در دستش بود به سمت اتاق جعفرآقای خدابیامرز رفت... .
دراتاق جعفرآقا همه چیز رنگ کهنگی داشت .
اما همه چیزش تمیز و دست نخورده بود . او سینی را روی زمین گذاشت و درحالیکه جواب سعیده را می داد روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست ... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۳
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی