پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت اول
چشمک زند به بخت سیاهم ستاره‌ای
داده ست روشنی به شبم ماه پاره‌ای
ای ماه شب فروز، ز من در گذر که من
از خلق روزگار گرفتم کناره‌ای
دشتم، قریب خورده ز هر ابر تیره‌ای
یا چوب خشک سوخته از هر شراره‌ای
بگذار مست باشم که این درد کهنه را
جز با می کهن، نه علاجی نه چاره‌ای
از من تو درگذرکه دگر در خور تو نیست
مردی دلش ز تیغ جفا پاره پاره ای
(حمید مصدق)


شروع رمان
۱۳۶۳
با خستگی جارو را پشت در خمیر خانه ‌گذاشت و نگاه خسته‌اش را سر تا سر حیاط چرخاند، تا مبادا جایی را فراموش کرده باشد.
نصف حیاطِ پشتی خاکی و یک سوم حصه‌ی آن اسفالت شده بود، تا زمانی که برف و باران می‌بارید؛ بدون گِلی شدن حیاط را بگذرانند.
همه جا پاک بنظر می‌رسید؛ طویله، تنور خانه، خمیر خانه، گاراژ همه پاک بودند.
با کلافگی به خانه‌ی دو طبقه‌ای شان نگاه کرد، حالا باید سه اتاق پایین و چهار اتاق بالا را هم پاک می‌کرد. اما از این که هنوز آفتاب درست بیرون نزده تمام حیاط را پاک کرده بود، لبخندی بر لب‌هایش جاری شد.
نفسش را عمیقش بیرون داد اگر تمام آن خانه مال آن‌ها بود، شاید پاک کردنش برایش یک سرگرمی بود؛ ولی حالا احساس یک کلفت را داشت!
با وجود این که دختر یکی از بزرگان قبیله سادات بود ولی باز هم هیچ فرقی با یک کلفت نداشت.
نگاهش را سمت بوته‌های گل چرخاند؛ زیر همه را پاک کرده بود.
در حالی که نگاه گذرایش بوته‌های گل را از نظر می‌گذراند، نگاهش به یکی از شاخه‌های گل افتاد و با دیدن یک پرنده‌ی خاکستری رنگ آشنا تمام خستگی‌هایش دود شد و رفت هوا!
پاورچین پاورچین به شاخه‌ای گل نزدیک شد و آرام دستش یخ زده‌اش را برای به دام انداختن پرنده‌ی خاکستری رنگ دراز کرد. چقدر منتظر این لحظه بود که این پرنده‌ی زیبا و خاکستری را در دام بیندازد.
هنوز دستش به پرنده نرسیده که صدای بلند خواهرش که او را صدا میزد، پرنده‌‌ی کوچک را فراری داد.
شوق و ذوقش در یک لحظه سوخته خاکستر ‌شد و با حسرت به دور شدن پرنده نگاه کرد. باز هم نتوانسته بود موفق شود و او را در دام بیندازد.
- ماندگار! آغا صدات داره.
ماندگار با شنیدن این حرف مشوش به عقب برگشت و به چهره‌ای خنثی و چشم‌های شرور هانیه خیره ‌شد. می‌دانست این برق شرارت در چشم‌های سبز رنگ خواهرش بی دلیل نیست.
با صدای آرام پرسید: چی کارم داشت؟
هانیه با بی تفاوتی شانه‌هایش را بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت: چی بدونم!
در حالی که کوشش می‌کرد با قدم‌های کُند سریع نزد پدرش برود از هانیه فاصله گرفت و آرام با خود زمزمه کرد: ماجرای جدید مبارک ماندگار!
شروع فصل سرما بود و هوا سوز کمی داشت. اما این صدا زدن‌های ناگهانی پدرش بود که رعشه بر اندام او می‌اندخت.
حیاط را مشوش و با وسواس طی کرد و داخل راهرو شد. راهروی باریک و طولانی که در سه اتاق و یک حمام را به هم وصل کرده بود و راه رفت و آمد حیاط جلو و پشتی را فراهم ساخته بود. او می‌دانست که هانیه دوباره گلی را به اسم او به آب داده است و نمی‌خواست با دیر کردن، وزن خطای نکرده‌اش سنگین‌تر شود.
نزدیک اتاق پدرش چند نفس عمیق کشید. دو تقه به در اتاق پدرش ‌زد و آرام وارد شد.
پدرش را روی تخت فنری یک نفره در حالت خوابیده پیدا کرد. با این فکر که پدر خواب است، می‌خواهد راه آمده را برگردد که صدای پُر تحکم پدرش او را وادار به ایستادن کرد.
- بیا داخل!
لرزش خفیفی از صدای جدی و محکم پدرش بر اندامش می‌نشیند، اما باید دیگر حسابی پوست کلفت شده باشد!
جالب است که دختری از صدای پدر خودش لرزه بر اندامش بیوفتند!
آرام و لزران ولی با ته ماندۀ‌ جرأت داخل اتاق پدر شد.
نگاهش را به دیوار سمت راست اتاق داد تا با چشم در چشم شدن با پدرش کم جرأتی نکند.

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۱)

سلام

 

15 گیگ فضای رایگان آپلود فایل و آپلود عکس

 

https://98share.com/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی