👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 26
مادربزرگ مرا پشت سرکیان فرستاد تا ببینم چیزی لازم دارد یا نه .
وقتی وارد اتاق که با نور کمرنگ چراغ خواب روشن شده بود شدم او روی تخت دراز کشیده بود و داشت با سعیده صحبت می کرد .
من حتی صدای سعیده را هم به طور نامفهومی می شنیدم :
آخر شب برنامه ات چیه ؟ ... حالم خرابه ...
شاید یه سر بیام ...فهمیدم که خوب حالش را گرفته ام .
بی صدا به او نزدیک شدم و آرام پتو را تا روی سینه اش کشیدم ،
چشمان به خون نشسته و خمارش را که بازکرد نفس در سینه ام حبس شد.
همانطور که کمی به رویش خم شده بودم دستم را محکم گرفت و گوشی اش را خاموش کرد .
به قدری ترسیده بودم که از کارم پشیمان شده بودم.
بالکنت در حالیکه دستم را می کشیدم تا خودم را آزاد کنم گفتم :
دستمو شکستید .
مرا رها کرد و برخاست .
درب اتاق را بست و با دو قدم فاصلة کوتاه بینمان را از میان برد .
جایی برای فرار نداشتم .
به دیوار چسبیده بودم و او با آن قد بلند و هیکل قوی اش به قدری نزدیکم بود که گرمای تنش حتی صدای ضربان قلبش را می شنیدم . نگاهش فاصله ای با من نداشت و نفس گرمش به پوست صورتم می خورد .
عصبی بود و خشن اما نه بی تفاوت و سرد مثل گذشته .
کف دستش را کنار صورتم بر دیوار گذاشت و دست دیگرش را به گلویم نزدیک کرد . نفسم بند آمده بود و ترسیده بودم .
انگشتانش که گلوبند کهنه را لمس کرد نفس راحتی کشیدم .
-این چیه ؟! لحنش بیشتر شبیه کسی بود که انسان را باز خواست کند .
نباید بیشتر از آن فیلم بازی می کردم :
مال نیلوفر جانه . مریمی بهم داد ، وقتی شمال بودیم .
نگاهش رنگی از غم به خود گرفت .
گلوبندم را رها کرد و آرام گفت: ببین بچه!...
بهتر از من فاصله بگیری .
وقتی با لفظ بچه تحقیرم می کرد اعصابم به هم می ریخت.
حرکتی کردم تا به سمت در بروم اما او بازویم را گرفت و مرا محکم به سینة دیوار چسباند. نفس عصبی اش گرمای آتش را با خود داشت .
یقه ام را گرفت و در حالیکه کمی خم شده بود مرا بیشتر به صورتش نزدیک کرد :
فهمیدی چی بهت گفتم ؟
ترسیده بودم اما سعی می کردم از او کم نیاورم :
مگه من با شما چیکار دارم ؟
چرا فکر می کنید خودمو بهتون نزدیک می کنم ؟
چشمانش را طوری به من دوخته بود که در انعکاس نگاهش آب می شدم :
فکر نمی کنم بچه جون... مطمئنم.
ولی به خاطر خودت هم که شده بهتره از من فاصله بگیری... .
او رهایم کرد و من در حالیکه حس می کردم تمام افکارم را خوانده است و به شدت تحقیر شده ام از اتاق خارج شدم.
چند دقیقه داخل آشپزخانه معطل کردم تا بتوانم به خودم مسلط شوم به خودم فحش می دادم و از خودم بدم آمده بود.
همیشه به زرنگی خودم مطمئن بودم و هرگز فکر نمی کردم ارادة بدست آوردن مردی را که دوست دارم بکنم و موفق نشوم .
این شکست از لحاظ روحی دگرگونم کرده بود .
حالا دیگر قسم خورده بودم که دلش را بدست بیاورم و او را تا هرکجا که دلم بخواهد به دنبال خودم بکشم ....
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۴