پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 95
-درسته، ولی شما با دارو این کارو می کنید. ما باید یک ماه یا یک سال یا شاید هم خیلی بیشتر با بیمار حرف بزنیم تا اون رو کاملا خوب کنیم.
چه شیرین و زیرکرانه مرا نقد می کرد.
-من هم به اون مرحله ای رسیدم که متوجه شدم داری ذهن من رو از واقعیت های زندگی منحرف کنی.
لبخندی زد.
-بر عکس، من دارم تو رو با واقعیت های زندگیت رو در رو می کنم. چرا اتفاق های خوب رو نمی بینی؟ چرا می خوای سختش کنی؟
-وقتی دورت شلوغ باشه، می خواد کل دنیا منهای اونی که تو دلت می خواد بشه، بی شک حاصل این سوال می شه هیچ!
-نه خانم گل. مادری که تو رو بزرگ کرده نیست، می دونم این درد خیلی بزرگیه اما ببین، مادر واقعیت، خواهرت، یه کسی که الان دیگه بهش می گی برادر کنارت هستن، تو یه خانواده داری. باید طرز نگرشت رو تغییر بدی، راهت اشتباست. بیا و با هم درستش کنیم.
نسیم خنکی وزید و موهایم را از زیر شال بافتم بیرون آورد. نگاه امید به دنبال آنان کشیده شد و لبخندی زد. دستش را بلند کرد و می خواست آن ها را لمس کند که یک آن به خود آمد و عقب کشید.
-پاشو بریم، سرما می خوری.
کلافه و بستوه گشته بود، برخاست و دستش را جلویم دراز کرد. به دستان مردانه اش نگریستم.
-دستکش دستمه عزیزم، پاشو‌.
مردد به گفته اش عمل کرده و دست های ضعیفم را در دستان قدرت مند و مردانه اش قرار دادم.
خواستم پالتویش را به او پس دهم که مانع شد.
-بذار باشه، من سردم نیست.
-آره اصلا سردت نیست، سر

مای این هوا استخون سوزه و آدم رو خشک می کنه.
بلند خندید و من چه قدر غرق لذت گشتم با آوای صدایش.
-الان یعنی تو خشکی؟
اخم تصنعی میان پیشانی ام به نمایش گذاشتم.
-نخیر تا این پالتوی پوست تو هست من خشک نمی شم، ولی تو داری می شی و از بس مغروری به روی خودت نمیاری.
و باز هم خنده ی مردانه اش! با قلب سرکش و گستاخم چه می کرد؟ لیلیِ مجنون کنارم گشته بودم و کاش می دانست.
-این نوع برداشتت اصلا شبیه به شغلی که قراره فردا دست بگیری نیست.
-یعنی واقعا سردت نیست؟
-نه عزیزم. سردم نیست.
به مسیر چشم دوخته و جوابش را دادم.
-باشه، باور کردم.
-ممنون که باور کردی، خرسندم شدم.
این دفعه من بودم که خندیدم و بعد از گذشت چند لحظه ی کوتاه، هر دومان.
-می دونستی با صدای خنده هات دلم می لرزه؟
کمی خجالت کشیده و سرم را به زیر انداختم، کاش می توانستم چون او صادق و راستین باشم تا شهامت گفتن دوستت دارم را در خود پرورش دهم و جواب عاشقانه هایش را با جای خالی پر و یا شاید لبریز ننمایم.
-حالم خوبه وقتی کنارتم، الان می خوای به این خوب بودنم ادامه پیدا کنه؟
سرم را بلند کرده و فقط نگاهش کردم.
-بریم تا شب و با هم باشیم. می ریم هر جایی که تو بخوای، فقط بگو آره و بقیه اش رو به من بسپر.
لبخندی زدم، از خدایم بود با تو بودن، بخوان نگاهم را!
-بریم.

قلبم درون سینه سنگینی می کرد و صدای کوبشش داشت رسوای عالمم می ساخت، ننگ بر منی که نمی توانستم کمی هیجاناتم را کنترل کنم. به جمع سه نفره ی خانواده ی امید نگریستم، شاخه گل هایی که درون گلدان سفالیِ زیبا با رنگ سفید و قرمزشان دلبری می کردند. طوفان درون چشمان امید را درک نمی کردم، نمی دانستم برای چه نا آرام است و در عین حال لبخند از روی لبانش پاک نمی شد. شاید از نظر خودش می توانست مرا خام لبخند تصنعی اش کند‌ اما باید به او می فهماندم که نمی تواند احمق یا مرغب فرضم کند. صدای مادرم آمد و دست از افکار در هم تبیده ام برداشتم.
-دخترم، ما که حرف هامون رو زدیم و مانعی برای این امر خیر نیست. حالا نوبت شما دوتاست، پاشو همراه آقا امید برو توی اتاقت و اون جا حرف بزنید.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی