قسمت دوم
در نگاه اول کمد دیواری رنگ و رو رفته و دیوار آبی رنگی که با پردهی سبز شان هیچ همخوانی نداشت؛ خیلی در ذوق میزد. هنوز که هنوز است نفهمید چرا پدرش با وجود این که بزرگ این روستا بود، بزرگ قبیله سادات بود و دارایی نسبتاً زیادی هم داشت اقدام به ترمیم خانهی نسبتاً کهنهای شان نمیکرد...
به قول امین برادر بزرگش تنها جای درست این خانه، همان مهمان خانهی مردانه است؛ که او تا حالا حتی یک بار هم آنجا را ندیده بود.
آنجا شهر نبود که دخترها بتوانند قدمی از خانه بیرون برهانند، روستا بود و رسم و رسوم خودش!
با وجود این که سن زیادی نداشت ولی میفهمید که پدرش از آن آدمهای خسیس است.
با این فکر به خود تشر زد: ماندگار این چه حرفیه اون آغاته!
با صدای پدرش دست از خود در گیری برداشت و نگاهش را به گل قالی دوخت. جرأت چشم در چشم شدن با پدر را نداشت، انگار گناه عظیمی انجام داده بود که حالا جرأت نمیکرد به پدرش نگاه کند! اما میدانست اگر نگاهش به چشمهای سیاه رنگ پدرش بیوفتد همین زرهای جرأتش را نیز از دست خواهد داد.
- میدونی که همهی کارها گردن هانیه است؟
با این سوال پدرش در دل پوزخند زد.
هانیه چطور خودش را تبرعه کرده بود! پدرش از کدام کار حرف میزد؟
ظرف شستن و جارو حیاط و خانهها کار او بود، غذا پختن کار خوهر بزرگش محبوبه بود، مهتاب که ته تغاری بود، پروانه خمیر کردن را به گردن داشت و تنها پختن نان گردن هانیه بود. تنور را هم باید اول مادرش آماده میکرد تا بیبی هانیه نان را بپزد. اما میفهمید با این سوال قصد دارند باز یکی از کارهای خانه را روی دوش نحیف او بگذارند.
- از این به بعد خمیر کار تو و پختن نان کار هانیه!
حرف پدرش پَری شد بر افکارِ پر و بال نگرفتهاش.
با آن حرف پدر طوری سرش را بالا آورد که یک لحظه حس کرد مهرههای گردنش شکست!
«آخ» خفیفی از لبهای چفت شدهاش در رفت. اما پدرش که برای او دلسوز نبود که بپرسد: چی شد؟
تند تند کلمات را در ذهنش پشت سر هم چیند و به طرف داری از خودش گفت: آغا من که هنوز نمیتونم درست خمیر بگیرم و...
پدرش با تند خویی و زبان تلخ حرفش را قطع کرد و گفت: اگه شوهرت بدم که میتونی خانه داری کنی!
از این همه رک گویی پدرش شرمش شد و با گونههای گلگون سر به زیر انداخت.
نُه سال سن زیادیست؟ قطعاً که خیر!
اما میدانست یک حرف دیگر لازم است بگوید؛ تا پدرش کار پختن نان را هم در گردن او بیندازد.
بعضی وقتها پیش خود فکر میکرد گفتن کلمه «آغا» برای پدرش یک خیانت در حق پیامبر نیست؟
آخر آغا یعنی آغازگر، نوادهای پیامبر اما یکی از نوادههای پیامبر چطور میتواند این گونه ظالم باشد؟
افکارش را پس زد و با حلقهای اشک چشمانش و چانهای لرزان آرام زمزمه کرد: چشم. کاری دیگهای ندارین؟
پدرش بی توجه به صدای بغض آلود دخترش گفت: نه برو!
با شانههای خمیده از اتاق پدر بیرون شدنش همانا و سر رسیدن سوزان همانا! زن خپل و قد کوتاهی که جز دشمنی هیچ رابطهای با او نداشت.
با خود میاندیشد که چهقدر تنهاست و دشمنهای اطرافش زیاد هستند!
سوزان چیزی برایش نگفت ولی نگاه زهر دارش از هر دشنامی بدتر بود!
او خانم اول پدرش بود و ملکهی این عمارت رنگ و رو رفته!
کنار اتاق پدرش اتاق او و مادرش با برادر کوچکش بود. با قدمهای تندتر به امید دیدن برادر کوچکش فاصهای کوتاه دو اتاق را طی کرد. داخل اتاق که شد برادرش را بیدار در گهواره دید.
در حالی که خنده بدرقهاش میکرد سمت گهوارهای طاها رفت.
- به داداش کوچیکه بلاخره بیدار شدی؟
طاها با دیدن خواهر بزرگش شروع به تکان دادن دست و پایش کرد، که نشان دهنده علاقهای زیادش به خواهرش بود. او را از گهواره بیرون آورد و مشغول حرف زدن با او شد. شاید طاها با وجود کوچک بودنش سنگ صبوری خوبی برای او بود.
- میدونی داداش امروز باز هانیه بار کارهاش رو انداخت رو من! آغا میگه باید از این به بعد خمیر رو هم من بگیرم. تو بگو چیکار کنم؟ یعنی بنظرت میاد روزی که آغا هر دو مون رو دوست داشته باشه؟
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۴
https://98share.com/