پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 27
کیان تمام دو روز گذشته را از کار فیلم فاصله گرفته بود و حالش چندان روبه راه نبود.
یادآوری روزهای تلخ گذشته بعد از دیدن گلوبندی که در گردن باران بود به شدت آزارش می داد .
حتی موفقیت در معامله بزرگی که شب گذشته کسب کرده بود و سود بزرگی که برده بود راضی اش نم کرد....
ساعت از چهار بعدازظهر گذشته بود که میلاد سرزده پیدایش شد .
منزل بزرگ و زیبای کیان چنان ساکت بود که گویی هیچ کس آنجا حضور ندارد. میلاد تلنگری به در ورودی ساختمان زد :
کیان ؟! ...
کجایی پسر ؟!
او سعیده را در حالیکه با لباس نیمه عریان و زیبایی از پلکان مدور گوشة سالن پایین می آمد دید .
سعیده هربار که به منزل کیان می آمد چند ساعتی را در آرایشگاه سپری می کرد تا همان عروسکی بشود که دل کیان می خواست .
-سلام !!! ...خوشگل خانم .
سعیده لبخندی به او تحویل داد و کیان از یکی از اتاقهای طبقة پایین خارج شد : چیه خروس بی محل ؟
سپس در حالیکه به سمت پلکان می رفت ادامه داد :
بیا بالا. باید حاضر بشم .
میلاد پشت سر او از پلکان بالا رفت و کیان در حالیکه از کنار سعیده عبور می کرد گفت : یه فنجون قهوه براش بیار... .
میلاد در حال بالا رفتن گفت : نه سعیده جان چیزی نمی خورم .
چند دقیقه بعد کیان داخل اتاق خواب در حال حاضر شدن بود و میلاد در حالیکه روی تخت نشسته بود و در مورد میهمانی شب صحبت می کرد و اینکه فریبرز خواسته حتماً اوکیان را با خود ببرد ، سعیده را تماشا می کرد .
سعیده واقعاً عاشق آن مرد بود و در آن لحظه داشت کمکش می کرد تا لباسش را بپوشد : من برای چی بیام ؟
- برای اینکه باید با خیلی ها آشنا بشی .
– ترجیح می دم نیام . حال و حوصله مهمونی رو ندارم .
– حال و حوصله نمی خواد .
تازه این سعیده بیچاره رو هم بیار یکم دلش بازشه .
- سعیده کار داره باید بره .
سعیده لبخندی زد و نگاه ملتمسانه اش را به او دوخت :
من هیچ کار واجبی ندارم .
کیان نگاه جدی و سردش را به دخترک دوخت :
برو لباستو بپوش . میلاد سر راهش می رسونتت خونه .
این یعنی سعیده دیگر حتی برای التماس هم راهی نداشت و با ترس گفت :
می مونم شب بیای .
کیان در حالیکه کراواتش را از وی تخت برمی داشت به سردی جواب داد :
لازم نکرده .
می بینی که ، می خوام برم مهمونی معلوم نیست کی بر گردم . (و بار دیگر تأکید کرد) حاضر شو با میلاد برو .
کیان به سمت در خروجی اتاق رفت و هنوز از اتاق خارج نشده بود که میلاد گفت : راستی باران هم می آد .
کیان برای لحظه ای درجا میخکوب ماند .
دستش را به کوم در تکیه داد به سمت میلاد نگریست و در حالیکه چشمانش را کمی تنگ کرده بود با لحنی عصبی پرسید :
اون می آد چه غلطی کنه ؟
خیلی جای خوبیه که مهمون دعوت می کنی ؟
میلاد شانه ای بالا انداخت :
به من چه ...
بابا دعوتش کرده .
یا تو سر راهت برش دار یا من وقتی برم دنبال المیرا می رم دنبالش.
کیان مستأصل مانده بود .
چند لحظه سکوت نشانگر نارضایتی او از حضور باران بود :
خودم می رم دنبالش... .
او با گفتن این جمله سکوت را شکست و اتاق را ترک کرد .
میلاد در حالیکه چند لحظه به مسیر خروجی اتاق خیره مانده بود نگاهش را به سمت سعیده چرخاند : این عضب اقلی بد عنق چشه ؟

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی