پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 97
از جایم برخاستم و همان گونه که دستانم را در هم کوباندم، لب گشودم.
-هیچی، من هیچی رو کش نمی دم. اصلا من دیگه حرفی نمی زنم. مگه تا الان گفتم چی شده که الان می خواد بشه؟
امید نیز از جایش بلند شد و لیوانی آب ریخت و مقابلم گرفت. دستش را پس زده و به قصد باز کردن پنجره، به سمت مخالف رفتم و زیر لب با خود حرف زدم.
-آب می ده بهم، گند زده به آرامش خودش و من، با آب می خواد آرومم کنه.
آویز پرده را کشیدم و به بالا مایلش نمودم. پنجره را باز کردم، نسیم مطلوب و خنکی که وزید کمی از آشفتگی وارسته ام ساخت، اما چندی نگذشت که صدای دورگه ی امید مرا به آشوب تارهای گلویش دعوت کرد.
-نمی خواستم امشب این طوری بشه، ببخشید.
-الان که شده.
-جبران می کنم.
سمتش بازگشتم و نیش خندی زدم.
-چطور؟ یه شب دیگه هم می خوای بیای طلب و وصلت؟
-خیر بیگم، من همین امشب بله رو می گیرم و انشالله در روز های آتی لطفت رو جبران می کنم.
-خود رای بودنت رو دوست دارم ولی بی ارزش کردن حرف هام رو نه.
-ساحل این قضیه باید از یه جایی درست می شد. اگه نمی شد مطمئن باش بعدها وقتی حتی انتظارش رو ندارشتیم توی زندگی زناشوییمون درز پیدا می کرد. یکم کنارم باش تا مقابلم.
اشک دیدگانم را تار کرد. ترسی از این طوفان نداشتم گر معشوقم مرا آن گونه که هستم می دید نه آنگونه که خودش می خواست.
-زندگی زناشویی، کنارم باش تا مقابلم. جمله هات تناقض داره استاد.
-حرف عشق و احساس که بیاد وسط، یادم می ره روانشناسم و این دست خودم نیست چون نمی تونم با منطق پیش برم. تو این سرباز سینه چاکت رو عفو کن.
اشک هایم را پاک کردم، برای از بین بردن بغض میان دریچه ی گلو چاره چه بود؟
-تا کجا پیش رفتن؟
کنارم آمد و به شیشه تکیه داد. آن هم همانند من بی قرار بود‌.
-تا اون جایی که هفته ی پیش ماشینم رو دستکاری کردن.
فقط نگاهش کردم. داشتم فکر می کردم اگر از دستش می دادم چه می شد؟ اما افکار ضد و نقیض من آن قدر در هم پیچ و تاب خورده بود که سلول خاکستری ام، میان آن ها گم گشته بود.
-خوبه، حرفی ندارم.
-نکن اینطوری.
از اضطراب سرجایم بند نبودم. بر روی انگشت پاهایم ایستادم و بالا و پایین شدم.
-چطوری؟
-حرف بزن، داد بزن، جیغ بزن ولی قهر نکن‌. مثلا بخندی آروم بگیرم.
در جواب خواسته اش، سر فرود بر جای نیاوردم و مخالف گفته اش عمل کردم.
-بریم پایین. خیلی وقته توی اتاقیم.
خواستم به عقب بازگردم که صدایش راهم را سد کرد.
-نبینم غم رو توی چشمات. حلش می کنم، به جون خودت قسم.
اشک را از زیر پلک هایم کنار زدم.
-ساحل، بخدا داری کاری می کنی که از درد بشینم زار زار گریه کنم. منم مثل تو خسته شدم از این همه کلیشه، ولی ببین به عشق تو به دردهام می خندم و امیدم رو از دست نمی دم. می دونم که همش حل می شه و می شینیم به این روزهامون می خندیم.
-نگرانم، نمی تونم مثل تو خوش بینانه رفتار کنم و امروزم رو ندیده به فردا فکر کنم.
-حق داری ولی...
تقه ای به در خورد و محمد با کسب اجازه وارد شد. وقتی حالت ما را دید سرجایش خشکش زد و دستش روی دستگیره ماند. چند لحظه بعد با صدای امید به خودش آمد و در را بست.
-این چه سر و وضعیه؟ انگار از همون وقتی که وارد اتاق شدین کوبیدین توی سر هم دیگه.
امید پاسخش را داد و من با ناراحتی به محمد خیره ماندم.
-تقریبا درسته.
قدیمی به جلو برداشت و گویی از نگاهم، فهمید به ماجرای پنهانی شان پی برده ام.
-امید نگو که...
-آره محمد، فهمید.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی