پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 28
سعیده اما ...
او بعد از مدتها بودن با کیان ، حالا خوب می دانست که باران به قلب سخت او راه باز کرده است . اما حالا دلیل فرارش را از او نمی فهمید. او مردی نبود که از دختر مورد علاقه اش بگریزد... .سعیده هرچه به رفتار او فکر می کرد به نتیجه ای نمی رسید... .
ساعتی از غروب گذشته بود و سیمین در حال صحبت تلفنی با خواهرش بود که فهمید باران هم قصد رفتن به آن مهمانی شام را دارد : دستم به دامنت سیمین . این دختره کله شقه نمی تونم جلوشو بگیرم . کنجکاوه بدونه اونجا چه خبره ، اما می ترسم . آخه تا حالا از این جور مهمونی ها نرفته ... .
- مهم نیست . خودتو اذیت نکن . کیان اینجاست میگم حواسش بهش باشه ... . کیان در حالیکه به گفتگوی آن دو گوش می داد در سکوت با دفترچه یادداشتش ور می رفت و چیزهایی می نوشت . سیمین گوشی را گذاشت ، سری با تأسف تکان داد و آهی کشید : از دست این فریبرز ... ( و رو به کیان ادامه داد:) منظورش چیه که باران بدبخت رو هم دعوت کرده . ( روبه روی کیان روی مبل چرمی کنار شومینه نشست :) حواست بهش باشه. یه چیزی نخوره بلا ملایی سرش بیاد . کیان لبخند ملایمی برلب نشاند : بذار یه بار سرش به سنگ بخوره تا آدم بشه . سیمین نگاه مادرانه و تأسف بارش را به چشمان زیبای پسرش که مرد کاملی بنظر می رسید دوخت : کیان ! مادر !...... من نگرانتم .
– نگران نباش سیمین جون ، نگران نباش.
– هستم . تاوقتی فریبرز هست نگرانم ...یه نگاه به خودت بنداز عزیز دلم ، داری پا می ذاری جای پای اون . کجاست اون کیان گذشته . داری گند می زنی به زندگیت قربونت برم .
کیان دفترچه اش را بست و به مادرش چشم دوخت : نگران چی هستی سیمین جون ...نترس بهت قول میدم به نامردی بابام نشم . سیمین برخاست و مقابل پای پسرش روی زمین زانو زد : پس رهاش کن ... .
- نمی تونم مامان . به این راحتی نمی شه کنار کشید . دیگه تو کثافت غرق شدم ...
– اگه ازدواج کنی ... .
– مامان من مرد زندگی نیستم واقع بین باش ، می دونی که آدم پابندی نیستم . نتیجة ازدواج بابام چی بود؟
- تو با پدرت فرق داری کیان .... خودت هم می دونی بعد از اون قضیه ....
- دست بردار سیمین جون . به اندازة کافی فکرم مشغوله، نیلوفر مرد ... ( کیان چند لحظه سکوت کرد . انگار بعداز سالها این نام را از زبان خودش می شنید . با حسرت ادامه داد :) منم باهاش مردم .
- ولی تو زنده ای . نفس می کشی . می ترسم یه روز بیدار بشی که دیگه دیره ... خیلی دیر ...
کیان کمی خم شد و صورت نگران مادرش را در دستانش گرفت . کمی به نگاهش چشم دوخت و بعد او را بوسید و برخاست : کاری با من نداری ؟ دیگه باید برم دنبال باران . حالا سیمین هم ایستاده بود و دست پسرش را ملتمسانه در دست گرفت : کیان ؟! .... خواهش می کنم اونو به مهمونی نبر .... پدرت رو خوب می شناسم، حتماً یه نقشه ای براش داره و گرنه دعوتش نمی کرد . کیان نگاه عصبی اش را به سیمین دوخت حرفهای سیمین اورا به یاد اتفاقی می انداخت که برای نیلوفر افتاد ...او هم خوب می دانست دعوت باران بی انگیزه نیست ...شاید میلاد دهن لقی کرده بود و نیت سیمین را در مورد باران به پدرش گفته بود . کیان با تأسف سری تکان داد : ای کاش جلو میلاد در مورد باران با من صحبت نکرده بودی ....
– چطور مگه ؟!
– هیچی .
و در حالیکه به سمت در خروجی می رفت ادامه داد :) سعی می کنم نبرمش ....

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی