قسمت سوم
نگاهش به بیرون از پنجره افتاد با دیدن پرندهی خاکستری رنگ لبهایش کش پیدا کرد. اما در یک لحظه از به دام انداختن او پشیمان شد. طاها را بغل کرد و نزدیک پنجره شد.
- پرنده کوچولو تو خیلی خوشگلی! دوست داشتم دوستم باشی اما الان میفهمم طوری که من در این سلول زجر میکشم تو هم زجر میکشی! خیلی حیفی برای زندونی شدن. منم حیفم ولی چاره ندارم، باید بمونم؛ ولی تو برو این اسارت من واسه همهای جهان کافیست. نمیخوام تو هم اسیر شی!
پرنده بدون نیم نگاهی به او پرواز کرد و رقصان رقصان از تیر رس نگاهش محو شد. دلش گرفت ولی از این که صیاد آن پرنده نشده بود؛ خوشحال بود.
صدای باز شدن در اتاق که آمد، کودک به بغل سمت در برگشت با دیدن مادرش لبخندی شیرینی بر لب نشاند و سلام کرد.
مادرش بدون جواب دادن به سلامش شروع به غرغر کرد.
- چه زندگیه این که من دارم؟ همش کار، همش کار! خدا خیر نده سوزان و خودش برا خودش ملکهی شده و منِ ملکه رو کنیز خود ساخته.
آه پُر سوزی کشید و پرسید: مادر خمیر چجوری میشه؟
نگاه شماتت بار مادر که صورت ماندگار را نشانه گرفت، فهمید وقت خوبی برای سوال کردن نبوده و این حرف به مزاج مادرش خوش نخورده است ولی...
- چیکار به خمیر داری تو؟
سرش را پایین انداخت و با غم گفت: امروز آغا گفت از این به بعد خمیر هم گردن من!
با این حرف او آتشفشان خشم مادرش به یک باره فوران کرد و داد کشید: باز کدوم غلطی کردی که کارات زیاد شده؟
دلش گرفت از حرف مادرش. این که پدرش چرا از او بدش میآمد را میدانست، اما این که مادرش او و برادرش را هیچ وقت دوست نداشت؛ برایش قابل فهم نبود.
- کاری نکردم.
گلاندام با خشم سمتش رفت، انگار داد زدن خشمش را فروکش نکرده بود. موهایش را که دم اسبی بسته بود را محکم در چنگ گرفت و کشید. حس کرد پوست سرش جدا شد؛ با درد و اشکهای روان شده نالید: وای مادر دردم اومد.
محکمتر کشید و سیلی به صورتش زد.
- من دارم جون میکنم تا بشم زن این خونه، تو با غلطیهات این امتیاز و ازم میگیری! کی میخوای آدم شی؟
صورتش از درد درهم شد، اما مقابل چشمهای مادرش را حرص ملکه شدن این زندان گرفته بود و درد کشیدن دختر نُه سالهاش را نمیدید!
این زن حریص با این حرصش زندگی خیلیها را به باد داده و بود ولی چیزی از حرصش کم نشده بود! ماندگار این را به خوبی میدانست.
با گریه و زاری گفت: مادر، مادر تو رو خدا ول کن، من کاری نکردم.
- اگه کاری نکردی پس چرا خمیر رو انداخن سر تو؟
- نمیدونم کار هانیه است مادر من کاری نکردم.
گریهای طاها که در بغل ماندگار بود باعث شد گلاندام دست از زجر دادن کودک نُه سالهاش بردارد.
هنوز از خشم زیاد قفسهای سینهاش تند تند بالا و پایین میشد. ماندگار دست به سر گوشهای اتاق آرام، آرام اشک میریخت و خدا را صدا میزد.
گلاندام طاها را بغل کرد و مشغول شیر دادن شد، اما هنوز شعلههای خشمش خاموش نشده بود.
- یک روز تو این خراب شده روی خوشی ندیدم، این زن قشلاقی رو خودم به دادش میرسم فکر میکنه کیه که با گلاندام در افتاده؟
نگاه خشمگینش ماندگار معصوم را شکار کرد.
- گمشو برو زیر پای گاوها رو تمیز کن.
ماندگار که میفهمید مادرش نمیتواند به سوزان «تو» بگوید و تمام حرص و خشمش را روی او خالی میکرد. با سرعت اشکهایش را پاک کرد و از جا بلند شد. با وجود این که طویله را پاک کرده بود بی حرف از اتاق بیرون رفت.
طاها دیگر آرام شده بود و ماندگار که دلش از بابت برادر کوچکش آرام شده بود، از اتاقی که بیشتر شبیه سلول زندان بود بیرون شد و رو به حیاط پشتی خانه رفت. امروز خیلی کار باید انجام دهد تا حداقل شب را بتواند به راحتی بخوابد. اما امان از دل بی خبر...
بعد از پاک کاری خسته و کوفته داخل اتاقش شد اما امان از لحظه آرامی...
صدای محبوبه خواهر بزرگش که او را فرا میخواند؛ باعث شد دوباره تن خستهاش را به در حرکت در بیاورد. مسیر اتاق روبرو که اتاق نامادریاش بود را در پیش گرفت، در اتاق باز بود و نیاز به در زدن نداشت.
سوزان مثل ملکههای زمان قاجار روی تختش با یک اخم گنده روی پیشانیاش نشسته بود.
به آرامی سلام کرد. اما جواب سلامش را نشنفت. دیگر عادت کرده بود به افراد این خانه که جواب حرفش را ندهند.
اخمهای بیشتر در هم رفته سوزان و محبوبه باعث شد تا به فکر فرو رود تا باز چه کاری را انجام نداده است؛ اما هرچی به ذهنش فشار آورد جوابی پیدا نکرد.
محبوبه با تند خویی گفت: امشب مهمان داریم قبل از شام تموم کارهات رو بکن و بعدش دیگه از اتاق بیرون نیا.
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۴