پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت چهارم
در دل خدا را شکر گفت ولی در ظاهر به گفتن «چشم» اکتفا کرد.
- حالام بیا به من کمک کن!
این حالت‌ها یعنی باز هم خواستگاری در راه بود. در دل دعا کرد تا این خواستگاری سر بگیرد و از شر حد اقل یک خواهر ناتنی‌اش خلاص شود!
او هیچ وقت خواهرهایش را به چشم ناتن بودن ندیده بود، اما امان از چشم‌های حریص و پر نفرت خواهرانش. حتی یک بار هم نفهمید آن حرص برای چیست؟
حتی مهر پدر را نداشت که بگوید به خاطر که پدر او را دوست دارد، خواهرانش به او بُخل می‌ورزند.
مثل دُم که به تن یک حیوان وصل باشد به دنبال خواهرش حرکت کرد. آری دُم! آخر این همه نفرت که در وجود یک انسان جا نمی‌شد!
گر چند می‌دانست دلیل این متذلل بودنش جز مادرش کسی نیست ولی می‌دانست این فهمیدنش به درد جرز لای دیوار هم نمی‌خورد.
***
شب شده بود و ماندگار از خستگی نا نداشت. خدا را شکر کرد که حق بیرون رفتن را ندارد وگرنه محال بود بتواند سر پا بماند. روی تشک کهنه و سفت اتاق شان همان گوشه‌ی دیوار خوابید و هر چی مادرش برای شام صدایش زد جواب نداد. از مادرش دلگیر نبود دیگر حالا عادت کرده بود، فقط خستگی مجال زیادی برایش نمی‌داد.
با صدا زدن‌های مادرش با ترس از جا پرید و گیج به اطراف خیره شد.
- پاشو برو نمازت و بخون و ظرف‌ها رو بشور.
اول کمی‌ گیج به مادرش خیره شد و بعد مثل‌ فنر از جا پرید.
با ترس گفت: وای مادر چرا واسه خمیر بیدارم نکردی؟
مادرش با نگاه عصبی گفت: خمیر و من گرفتم تو پاشو برو کارهای خودت و بکن.
ته دلش مسرور از کار مادرش از جا بلند شد به مقصد وضو گرفتن به حمام داخل دهلیز رفت.
بعد از خواندن نماز با سرعت جارو به دست شد تا قبل از طلوع آفتاب کارش تمام را تمام کند. شروع به جارو کردن کرد، از حیاط گرفته تا آخرین نقطه‌ای حیاط و خانه، همه جا را جاروب کشید.
هنوز هوا زیادی روشن نشده؛ با سرعت شروع به ظرف شستن کرد. خسته شده بود ولی چاره‌ای هم نداشت. آفتاب کم‌کم دل به آسمان آبی داد و از لانه‌اش بیرون ‌زد. مادرش در تنور خانه مشغول درست کردن نان و آماده‌ کردن تنور بود. بعد از ظرف‌ها شروع به دانه دادن مرغ‌ها و سبزه دادن به گاوها کرد.
محبوبه خواهر بزرگش از خانه بیرون شد و سطل به دست سمت گاوها رفت. صورت ورم کرده و چشم‌های سرخش نشان دهنده سر نگرفتن خواستگاری دیشب بود. نمی‌داند چرا خواهرش این همه عجله برای ازدواج داشت، در حالی که بیست و سه سال بیشتر نداشت! ولی خوب می‌دانست که این روستا حرفی دارند که می‌گویند «دختر که سنش گذشت از بیست باید به حالش گریست.» آهی کشید و دعا کرد هیچ دختری این حرف مردم روستا را نشنود، تا مثل محبوبه پریشان حال نشود.
هانیه هم حالا کنار گل‌اندام در حال پختن نان بود و صورت درهم او هم برایش می‌فهماند که امروز نباید زیاد مقابل خواهران و نامادری‌اش آفتابی شود.
کارش که تمام شد با سرعت سمت اتاق شأن رفت تا رفع دلتنگی در مقابل برادر کوچکش کند، آخر ساعت‌های زیادی شده بود، برادرش را درست ندیده بود.
تا در اتاق را باز کرد صدای گریه‌ی طاها دست و پاچه‌اش کرد. با سرعت سمت برادرش رفت و با ناز و احتیاط او را در بغل کشید.
- جان، جونم داداش؟ گرسنته؟
چشم‌های اشکی برادرش باعث شد به تقلا بیوفتد تا چیزی برای برادرش تهیه‌ کند، اما نگاهش جز بند در و دیوار و فرش رنگ رفته با دو تشک کهنه و سفت نشد.
آهی کشید و گریه‌ای برادرش به غمش دامن زد. سریع از جا بلند شد و همراه با یک لقمه نان و یک لیوان آب‌ برگشت. نان را با آب خیس کرد و قسمت‌های نرمش را کم‌کم به خورد برادرش داد.
پدر داشتند، مادر هم داشتند، اما مثل یتیم‌ها بزرگ شده بودند!
چند روز گذشت و قرار بود باز پدرش برای مأموریتی خارج از روستا برود و آخر هفته‌ی شوم برگردد. هر وقت پدرش مأموریت می‌رفت و بر می‌گشت واویلایی بود در خانه‌ای شان که فقط یک کمی چیپس و پفک کم داشت برای دیدن!

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی