پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 98
محمد چند دقیقه ساکت ماند و وقتی از حال و هوای حیران بودن خویش برون آمد. به سمتم نیز قدم برداشت.
-ساحل بخدا...
دستانم را به علامت سکوت جلویش گرفتم
-هیس. هیچی نگو محمد.
-آخه یعنی چی؟ مگه قرار نبود ساحل نفهمه؟
-نترس، دوستت بی معرفتی نکرد و بیشتر به عهدی که با تو بسته بود وفا دار بود تا من. خودم فهمیدم.
-باشه خودت فهمیدی ولی چه جوری؟
-اونش دیگه به من مربوط می شه.
سمت در رفتم که صدای امید میان تشویش مرا به خنده وادار کرد.
-محمد نذار بره. اول ببین بله می ده یا نه.
محمد با یک پرش به قول خودش نینجایی مقابلم قد علم کرد.
-بله رو می دی یا همین جا چالت کنم؟
-وجودش رو داری چال کن‌‌.
-وجودش رو نداره آخه.
-با عرض پوزش که دارم واسه تو خودم رو با این گرگ دریده توی مشقت می ندازم‌.
امید خندید و محمد نگاهم کرد.
-می دم، ولی به شرطی که امید تحت هیچ شرایطی همچین کاری رو با من نکنه.
پشت سرم قرار گرفت و صدایش به نزدیک ترین نقطه رسید.
-به جون خودت قول می دم گزارش تک تک کارهام رو بهت بدم. حتی اگه بدونم بعدش قراره مورد حمله ی خصمانه ات قرار بگیرم.
-خاک تو سر زن ذلیلت نکنم. همین الان وا دادی. ساحل از فردا ملاقه به دست توی خونه می چرخه.
-ملاقه یا هر چی که بخواد.
داشتند بحث می کردند که سمتشان برگشتم.
-من دارم می رم بله رو بدم. شما هم وقتی مشاجرتون ختم به خیر شد بفرمایید.
در را بستم که هر دو به لا فاصله دنبالم‌ آمدند و خنده ی

شان مرا هم به لبخند زدن مجاب کرد.

در ورطه ی چشمانش غرق گشتم، هیچ وقت خیال نمی کردم چنین دل بدهم، دیوانه وار به مجنون مقابلم چشم دوختم. صدای نم باران، خاکستر شدن چوب ها در مشعل، گرمای اتاق، خون در رگ هایم را افزایش داد. چشمانش برایم حکم سوگند خوردن داشتند و نمی دانستم چه‌ کنم با درد بی درمانی که در پس نگاهش خفته بود. کنارم نشست، عطر تلخش در تنفسم غلطید.
-امشب همگی بریم بیرون؟
-ما که دیشب دور هم جمع بودیم. به نظرم بذار چند روز دیگه.
کمی از محتوای درون فنجان گسارد و ساعتش را نگریست.
-باشه، پس زمانش رو موکول می کنیم به وقتی که تو بخوای، خوبه؟
-خیلی خوبه.
دستانم را اطراف فنجان کوچک احاطه کردم تا کمی گرم شوند.
-درسات چطوره؟ فصل امتحان ها هم شروع.
-پیش می ره ولی زیاد نمی رسم بخونم. درگیر مادرم و دریا و...
از جایش برخاست و چند برگه ی مقابلش را در کیف نهاد.
-تنبلی نکن، نخونی خودت ضرر می کنی.
-می دونم خودم ضرر می کنم ولی این روزها زیاد از دریا فاصله گرفتم، باید جوری جبران کنم.
-وقت برای جبران هست.
با تردید آمد و مقابلم روی مبل نشست. در فکرم تنها یک چیز جرقه زد آن هم انتقام گرفتن از بستگان مادرم!
-من و محمد چند روزی نیستیم. تو و دریا و مادرت هم باید برین پیش مامانم و نهال.
-نیستین؟ یعنی چی نیستین؟
-می ریم دنبال یه سری کار که باید حضوری بهشون رسیدگی کنیم.
خنده ی غمناکی زدم، نمی دانستم غلاف روزگار کی می خواست دستش را روی دکمه بیچارگی هایم بردارد و بگذارد با طیف خاطر شاد شوم و از لحظه به لحظه ی زندگی ام لذت ببرم؟
-امید بچه گول می زنی؟
-ساحل، صدات کردم بیای این جا تا منطقی با هم حرف بزنیم و من دلگرم بشم از رفتنم. خواهش می کنم با حرف هات اقاتمون رو تلخ نکن.
متعجب نگاهش کردم، می خواست برود اما حاضر نبود با توضیح غیبتش را برای قلبم موجه سازد.
-منطق می گه ازت نپرسم کجا می ری؟ واسه چی می ری و کی بر می گردی؟
-منطق نمی گه؛ تو ازم نپرس. حالا هم پاشو بریم خونه وسایل مورد نیاز رو اندازه ی یک هفته بردارین و بریم خونه ی ما.
برخاست و کتش را از روی چوب لباسی مخصوص برداشت.
-همین؟!
نگاهم کرد اما هیچ طول نکشید که سمت مخالف بازگشت.
-همین.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی