👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 29
وقتی مادربزرگ گوشی تلفن را قطع کرد و گفت کیان اومده دنبالت و سر کوچه منتظرته به سرعت پالتویم را پوشیدم و براه افتادم . با آن چکمه های شیک و پاشنه بلند راه رفتن کمی برایم دشوار بود اما به زیبایی اش می ارزید . حسابی تیپ زده بودم و به خودم احسنت می گفتم . ماشین او سر کوچه پارک شده بود و خودش پشت فرمان بود ، وقتی مراد دید ماشید را روشن کرد و چند لحظه بعد من در ماشین را باز کردم و سوار شدم : سلام ! .... کت و شلوار شیکی که پوشیده بود چشم را خیره می کرد . بی آنکه نگاهم کند ، سلامم را پاسخ داد و حرکت کردیم . هرچقدر به خودم رسیده بودم بیهوده بود . او کوچکترین توجهی به من نداشت . مانیتور ماشین روشن بود و ترانة جالبی پخش می شد که آنرا قبلاً نشنیده بودم .
سکوتش آزارم می داد و از بی توجهی اش خسته شده بودم ، ای کاش بعداز اینهمه که به خودم رسیده بودم حداقل یک نیم نگاه کوتاه از سمت او نصیبم می شد . آه که او چقدر مغرور بود و من احمق با تمام بی محلی هایش هر روز بیشتر از گذشته عاشقش می شدم . آری ! دیگر نمی توانستم خودم را گول بزنم . من آنقدر عاشقش شده بودم که حاضر بودم در برابرش زار بزنم تا او دوستم داشته باشد ...اما چه سود ! حتی زار زدن هم در برابر این آدم بی فایده بود ، سرفه های تک و توکش نشان می داد سرمای سختی خورده است . بعد از نیم ساعت بالاخره جلو منزل شیکی با درب میله ای مشکی رنگ توقف کرد . یک قصر بی نظیر و بزرگ که از دید او یک خانة کوچک و دنج بود با حیاطی سرسبز که راه باریک مرمرینی به فاصلة ده متر از جلو درب میله ای به سمت ساختمان می رفت . با تعجب نگاهی به چراغهای خاموش ساختمان و خلوتی کوچه انداختم : رسیدیم ؟ نگاه تب دارش را برای لحظه ای داغ و طولانی به من دوخت و با صدای گرفته اش گفت : نخیر ...من یه کمی تو خونه کار دارم . پیاده شو . اوه ! پس این خانة زیبا مال شازده بود ، از مادربزرگ شنیده بودم که شانزده مستخدم دارد اما ظاهراً کسی آنجا نبود : نه . ممنون . شما برید کارتون رو انجام بدین . در حالیکه خم شده بود و از مقابل من از داخل داشبرد چیزی برمی داشت گفت : میل خودته . طول می کشه ...در رو باز می ذ ارم خواستی بیا . او رفت و من تنها ماندم . پنچ ، شش دقیقه گذشته بود که حوصله ام سر رفت ....
کیان چراغهای طبقة پایین را روشن کرده بود وپشت پنجره تاریک اتاق خواب در طبقة دوم ایستاده بود . او فقط برای وقت تلف کردن آنجا آمده بود و حالا دخترک را که با احتیاط وارد حیاط شده و به سمت ساختمان می آمد می نگریست ، حس خوبی نداشت . دلش نمی خواست به او همان احساسی را داشته باشد که نسبت به نیلوفر عزیزش داشت . اما دیدن آن گردنبند قدیمی احساسش را بعد از سالها بیدار کرده بود ...صدای باران را از طبقة پایین می شنید : آقای زند !!.... کجایید آقای زند ؟! از اتاق خارج شد و از بالای پلکان نگاهی به باران انداخت : من باید دوش بگیرم و حاضرشم ...خودت رو سرگرم کن . یه چیزی بخور تا بیام . باران لبهایش را برهم فشرد و معترضانه گفت : چشم ... او بار دیگر به اتاق بازگشت و روی تخت دراز کشید ...
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۵