پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 29
وقتی مادربزرگ گوشی تلفن را قطع کرد و گفت کیان اومده دنبالت و سر کوچه منتظرته به سرعت پالتویم را پوشیدم و براه افتادم . با آن چکمه های شیک و پاشنه بلند راه رفتن کمی برایم دشوار بود اما به زیبایی اش می ارزید . حسابی تیپ زده بودم و به خودم احسنت می گفتم . ماشین او سر کوچه پارک شده بود و خودش پشت فرمان بود ، وقتی مراد دید ماشید را روشن کرد و چند لحظه بعد من در ماشین را باز کردم و سوار شدم : سلام ! .... کت و شلوار شیکی که پوشیده بود چشم را خیره می کرد . بی آنکه نگاهم کند ، سلامم را پاسخ داد و حرکت کردیم . هرچقدر به خودم رسیده بودم بیهوده بود . او کوچکترین توجهی به من نداشت . مانیتور ماشین روشن بود و ترانة جالبی پخش می شد که آنرا قبلاً نشنیده بودم .
سکوتش آزارم می داد و از بی توجهی اش خسته شده بودم ، ای کاش بعداز اینهمه که به خودم رسیده بودم حداقل یک نیم نگاه کوتاه از سمت او نصیبم می شد . آه که او چقدر مغرور بود و من احمق با تمام بی محلی هایش هر روز بیشتر از گذشته عاشقش می شدم . آری ! دیگر نمی توانستم خودم را گول بزنم . من آنقدر عاشقش شده بودم که حاضر بودم در برابرش زار بزنم تا او دوستم داشته باشد ...اما چه سود ! حتی زار زدن هم در برابر این آدم بی فایده بود ، سرفه های تک و توکش نشان می داد سرمای سختی خورده است . بعد از نیم ساعت بالاخره جلو منزل شیکی با درب میله ای مشکی رنگ توقف کرد . یک قصر بی نظیر و بزرگ که از دید او یک خانة کوچک و دنج بود با حیاطی سرسبز که راه باریک مرمرینی به فاصلة ده متر از جلو درب میله ای به سمت ساختمان می رفت . با تعجب نگاهی به چراغهای خاموش ساختمان و خلوتی کوچه انداختم : رسیدیم ؟ نگاه تب دارش را برای لحظه ای داغ و طولانی به من دوخت و با صدای گرفته اش گفت : نخیر ...من یه کمی تو خونه کار دارم . پیاده شو . اوه ! پس این خانة زیبا مال شازده بود ، از مادربزرگ شنیده بودم که شانزده مستخدم دارد اما ظاهراً کسی آنجا نبود : نه . ممنون . شما برید کارتون رو انجام بدین . در حالیکه خم شده بود و از مقابل من از داخل داشبرد چیزی برمی داشت گفت : میل خودته . طول می کشه ...در رو باز می ذ ارم خواستی بیا . او رفت و من تنها ماندم . پنچ ، شش دقیقه گذشته بود که حوصله ام سر رفت ....

کیان چراغهای طبقة پایین را روشن کرده بود وپشت پنجره تاریک اتاق خواب در طبقة دوم ایستاده بود . او فقط برای وقت تلف کردن آنجا آمده بود و حالا دخترک را که با احتیاط وارد حیاط شده و به سمت ساختمان می آمد می نگریست ، حس خوبی نداشت . دلش نمی خواست به او همان احساسی را داشته باشد که نسبت به نیلوفر عزیزش داشت . اما دیدن آن گردنبند قدیمی احساسش را بعد از سالها بیدار کرده بود ...صدای باران را از طبقة پایین می شنید : آقای زند !!.... کجایید آقای زند ؟! از اتاق خارج شد و از بالای پلکان نگاهی به باران انداخت : من باید دوش بگیرم و حاضرشم ...خودت رو سرگرم کن . یه چیزی بخور تا بیام . باران لبهایش را برهم فشرد و معترضانه گفت : چشم ... او بار دیگر به اتاق بازگشت و روی تخت دراز کشید ...

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی