پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت پنجم
گذشته از مأموریت‌ها آخر هر هفته جنگ بود بین او و سوزان تا پدرش با آن‌ها بخوابد و اگر پدرش آن‌شب را پیش سوزان ماندگار می‌شد، مادرش در این اتاق واویلایی بر پا می‌کرد و اگر پدرش می‌آمد اتاق این‌ها در اتاق روبرویی سوزان قیامت راه می‌انداخت.
پدرش برای مأموریت رفت و باز روز‌های تکراری ماندگا بود و بس.
کار جارو و ظرف شستن را تمام کرد طویله را هم پاک کرد و مرغها را دانه داد. با خستگی نگاه گذرایی به حیاط انداخت تا مبادا کاری را جا نگذاشته باشد. با دیدن گل‌ها لب به دندان گرفت و با سرعت سمت چاه آب رفت و سطل آب را با فشار داخل چاه رها کرد. سطل، سطل آب از چاه بیرون کرد و زیر گل‌ها ریخت و همه‌ی شان را آبیاری کرد.
بعد از اتمام کارش کمری راست کرد و دوباره سمت چاه رفت، کمی آب بیرون کرد و دست صورتش را شست. با گرسنگی و بی حالی سمت اتاق شان رفت مادرش و برادرش در حال صبحانه خوردن بودند. او هم به جمع شان پیوست اما با دیدن حلوای کم رنگ و رو تمام اشتهایش کور شد.
با حرص و عصبانیت غر زد.
- بابا من هنوز زندم این چیه هر روز حلوا، حلوا کی مرده مگه؟ اگه سوزان می‌خواد بمیره خودم یه حلوایی بپزم که آشنا و غریب انگشت به دهن بذارن!
مادرش با پوزخند گفت: نه نذری گرفته که من و تو از این خونه بریم.
بی هوا گفت: پس بریم. نذر اونم تموم شه ما هم راحت شیم.
نگاه خشمگین مادرش او را به سکوت وادار کرد و باعث شد سر سفره بنشیند و چند لقمه از همان حلوای بی مزه بخورد.
بعد از صبحانه قلم و دفتر به دست سمت مادرش رفت و مثل هر روز شروع به درس و مشق کرد. چقدر این حصه‌ی زندگیش را دوست داشت که برای علم صرف می‌کرد.
***
آخر هفته رسیده بود و قرار بود امروز بعد از ظهر پدرش بیاید. از صبح پا به پای او و خواهرانش گیر نمی‌کرد.
مادرش و سوزان مشغول آراسته کردن خود بودند و دخترکان می‌فهمیدند که امشب باز یکی از مادرانشان قیامت بر پا خواهند کرد.
سوزان با صدای بلند ماندگار را صدا زد.
- ماندگار؟
ماندگار هم طوری که صدایش به گوش سوزان برسد با داد گفت: اومدم.
دوان دوان سمت اتاق سوزان رفت و با نفس نفس گفت: بلی کاری داشتید؟
سوزان لباس جدید و پاکی بر تن داشت و موهایش را توسط چوبک‌ها پیچ داده بود، ابروانش را اصلاح کرده بود و صورتش را با کرم چرپ کرده بود.
خنده‌اش گرفت. طوری خود را آراسته بود که انگار عروس است و امروز روز عروسیش است!
گرچند در آن سال‌های سیزده پنچاه و چهار (۱۳۵۴) آن هم در روستا آرایش رنگ و جلوه‌ای زیادی نداشت؛ اما آنقدر بود که بتوانند یک عروس را بی‌آرایند. مادرش و سوزان از لوازم آرایش یک عروس استفاده می‌کردند.
با دیدن ماندگار لبخند تصنعی زد و گفت: عزیزم برو همون سفید کننده صورتت رو بیار.
ماندگار گیج و مبهوت به سوزان نگاه کرد، با این کلک‌های او آشنا بود تا کارش بند می‌آمد اینطور مهربان می‌شد. اما می‌دانست اگر کرم سفید کننده را به او بدهد مادرش او را به آسانی رها نخواهد کرد.
سپس به دروغ گفت: سفید کننده رو مادر تموم کرد.
اخم‌های سوزان درهم رفت و با بد خلقی گفت: باشه گم‌شو!
ماندگار در دل پوزخندی زد ولی در زبان چیزی نگفت تا درد سرهای بدتری برای خودش درست نکند.
از اتاق بیرون شد و به اتاق خودشان که مقابل اتاق سوزان بود رفت. طاها خواب بود و مادرش هم معلوم نبود دقیقا کجاست. حتماً او هم رفته بود تا خودش را مثل یک عروس درست کند!

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی