پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 30
همه چیز آن خانة زیبا برای باران جدید و قشنگ بود ، چیزهایی را در اطافش می دید که حتی نمی دانست چه هستند و به چه کار می آیند.او پالتویش را در آورده بود و خودش را مقابل آینه درکت و شلوار زیبای صدری تیره که به تن داشت ورانداز می کرد . کلاه گرم و خوش فرمش را ازسرش برداشت و گل سری را که با آن موهایش را جمع کرده بود روی سرش مرتب کرد ....
کیان روی تخت در تاریکی اتاق دراز کشیده بود و عکس نیلوفر را نگاه می کرد . دلش هوای مریم را کرده بود . بودن در کنار مریم خوشحالش می کرد و اورا به یاد نیلوفر می انداخت . صدای موزیک ملایمی که از طبقه پایین به گوش می رسید گوشهایش را تحریک کرد . عکس نیلوفر را زیر بالشتش گذاشت و آرام از روی تخت برخاست ... از اتاق خارج شد و طوری بالای پلکان ایستاد که دیده نشود . دیدن باران در آن وضعیت در حالیکه می رقصید لبخند را بر لبش نشاند . برای لحظه ای همه چیز را فراموش کرد و خواست تا با او باشد ..... او کت صدری پر رنگی به تن داشت و کلاه بافتنی اش را هم از سرش برداشته بود . زیبایی و حرکات ظریفش در عین لطافتی دخترانه می توانست هرمردی را به سویش جذب کند . به قدری سرش گرم رقصیدن بود که اصلاً کیان را نمی دید وتنها زمانی متوجه حضور او شد که پشت سرش در دو قدمی اش ایستاده بود ...از دیدن ناگهانی او ترسیده بود و هیجان زده قدمی به عقب برداشت : شما کی اومدین ؟! کیان لبخندی زد و دخترک را با نگاه عاشق و بی پروایش مسخ کرد قلبش مثل گنجشکی که در دام افتاده باشد تند تند می تپید و شرم کودکانه اش کیان را بی تاب تر می کرد . او آغوش گرم و پر حرارتش را به روی باران گشود : نظرت چیه امشب مهمون من باشی عزیزم ... به سمت باران رفت . تن نحیف دخترک می لرزید و او دستانش را پشت کمر باران حلقه کرد . لبهای گرم و تب دارش به سمت لبهای خوش فرم باران می رفت و او دخترک را تماماً در اختیار داشت . دخترک ترسیده بود : آقای زند !...آقای زند ! .....

او در تاریکی اتاق روی تخت به پهلو خوابیده بود و من بار دیگر با صدایی بلندتر گفتم : حالتون خوبه آقای زند ؟! .... ( دستم را آرام برشانه اش نهادم . خوابش سنگین بود :) آقای زند! ....
ناگهان دریک لحظه وحشت زده از خواب پرید و دستش چنان محکم و بی اختیار به صورتم برخورد کرد که به عقب پرت شدم ...آه ! بینی ام به نظر شکسته بود و دندانهایم درد گرفته بود . او سراسیمه برخاست. چراغ را روشن کرد و هیجان زده کنارم زانو زد : اوه ! خدای من ! .... چیکار کردم ؟ از بینی ام خون می آمد و از درد اشکم سرازیر شده بود . لب پایینم به سرعت ورم کرد : تو اینجا چیکار می کنی ؟! معترضانه در حالیکه نمی توانستم لبم را حرکت دهم گفتم : نیم ساعته منو اون پایین کاشتید ...به جای دوش گرفتن .... آه! ... . بازویم را گرفت و از زمین بلندم کرد : خیلی خب حرف نزن.( مرا به سمت تخت کشید ) بیا ...بیا اینجا بشین .لبة تخت نشستم ، کلاهم گوشة اتاق افتاده بود و گیسوانم کمی آشفته شده بود . استخوان بینی ام تیر می کشید . اصلاً فکر نمی کردم دستش تا آن حد سنگین باشد. خم شد تا جعبة دستمال را از روی پاتختی بردارد که چشمم به اسلحة کوچک کمری که پشت کمرش در غلاف چرمی کنار کمربندش بود افتاد . برایم عجیب بود که آدمی مثل او اسلحه داشته باشد . نگاه متعجبم به او فهماند که ترسیده ام. در حالیکه نگاه داغ و آشفته اش را به من دوخته بود چند دستمال از جعبه بیرون کشید : دستت رو بردار ... .دستمالها را روی خون بینی ام گذاشت . دستم را به آرامی جایگزین دست او کردم و دستمال را گرفتم . برای لحظه ای گرم با نگاهی آشنا به من خیره شده بود . نگاهش تمام وجودم را گرم کرده بود . نگاهش بی اختیار به سمت در چرخید . حس کردم گوشهایش را تیز کرده است . انگشت نشانه اش را به علامت سکوت بر لبانش نهاد بازویم را گرفت و مرا بی صدا به حرکت واداشت : حرف نزن ...(درکمد را باز کرد ) برو داخل . صدات در نیاد . هر اتفاقی که افتاد همین جا بمون . ترسیده بودم . درد بینی و لبم را فراموش کرده بودم و قلبم داشت از جا کنده می شد . درب کمد شیارهای افقی باریکی داشت و من از میان تاریکی داخل کمد او را دیدم که کلت کمری اش را در دست گرفت و از اتاق خارج شد . نمی دانم آنها که بودند اما وجود آن اسلحه نشان می داد که هیچ چیز شوخی نیست و من جداً آرزو می کردم ای کاش هرگز وارد آن معرکه نشده بودم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی