👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 99
بغض بزرگ و پهناوری در مجرای گلویم خانه کرد. درکش نمی کردم، نمی توانستم دوری اشان را تاب بیاورم. امید و محمد برایم حکم زندگی را داشتند و زندگی حالم را مدیون وجودشان بودم. اما هیچ نگفتم، حالا وقت تلافی نبود. باید می گذاشتم ماموریت مخفی شان پایان یابد و آن وقت به فکر انتقام گرفتن می افتادم. کیفم را برداشتم و رفتم؛ او نیز پشت سرم آمد. در مسیر یک کلمه حرف نزدیم و هر دو غرق افکار خود بودیم. با مادرم تماس گرفتم و گفتم برای چند روز وسایلمان را را حاضر کند. وقتی با دریا آمدند و سوار اتومیبل شدند با امید احوال پرسی کردند فهمیدم فقط من نبودم که مرد کنار دستم وابسته هستم، دریا و مادرم نیز مانند من بودند و شاید درد دوری این دو نفر برایمان خسارت هایی را به بار می آورد که پرداختنش غیر ممکن شود. مادر از دنیا بی خبر من را چرا در این دروغ راه دادند خدا می داند.
-حالا حتما باید دوتاتون با هم می رفتین؟ آخه ما چهارتا زن با یه بچه توی این شهر درندشت به یه مرد نیاز داریم.
امید خندید و با آرامش خاطر پاسخ مادرم را داد.
-درسته ولی شما زن های بالغی هستین و می تونین از پس خودتون بر بیاید. ما زیاد نمی مونیم، تا اون موقع شما همون جا بمونید و سعی کنید بیرون نرید و اگه وسیله ای نیاز داشتین به مادرم بگین زنگ بزنه به همون کسی ته شماره اش رو بهش دادم. فورا براتون میاره.
-وای مادر نگو این جوری آدم می ترسه. باشه شما توی فکر ما نباشید. تو تمرکزت رو بذار روی امتحانی که داری و محمد هم زودتر کاراش رو بکنه و سلامت برگردین.
مقابل خانه اشان ترمز کرد.
-چشم. بفرمایید.
از ماشین خارج شدیم و امید نیز با آوردن چمدان های ما آمد. وقتی وارد خانه شدیم، نهال و مادرش را دیدم و متوجه شدم فقط من آدم نگران این جمع نبودم.
-خوبی ساحل جان؟
-بله خوبم.
لبخندی زد و کنارم نشست.
-امید چیزی بهت نگفت؟
-نه، هیچی.
-از کوتاه جواب دادنت معلومه حالت خوب نیست. من هم مثل تو دلواپسم دخترم ولی کاری از دستم ساخته نیست.
-به نظر شما چی کار کنیم؟ بذاریم برن؟
-چاره ای نداریم. بچه که نیستن جلوشون رو بگیریم.
دستانم را گرفت.
-من فکر کردم به تو یا خواهرش می گه.
لبخند کوتاهی زدم.
-من هم همین فکر رو می کردم.
-من برم یه چای بریزم، آروم باش عزیزم.
رو به مادرم کرد.
خیلی خوش اومدین. بخدا از تنهایی درمون آوردید.
-اسباب زحمت شدیم.
-زحمت چیه؟ رحمتین واسه ما.
در حال حرف زدن بودند که نهال صدایم کرد.
-عزیزم امید کارت داره.
نمی خواستم بروم اما جلوی مادر هایمان بازخورد خوبی برجای نمی گذاشت و به همین خاطر از جایم برخاستم. چمدانش را که دیدم، بی حرکت به در تکیه زدم. نگاهم کرد.
-می شه بشینی؟ می خوام حرف بزنم.
-مگه کل حرف هات رو توی مطب نزدی؟
-نه، بشین.
-چشم، شما امر کنید، فعلا که غلام منم و سرور شما.
-ساحل بچه نشو، موقعیت من رو بفهم.
-لازم به ذکره که تو باید موقعیت من رو بفهمی. من نمی گم نرو، فقط می خوام بدونم کجا و چرا می ری؟ کی منتظر اومدنت باشم؟
-حواست به تن صدات باشه. دارن می شنون بی خود نگران می شن. نمی گم چون لازم به ذکر نیست. این بار رو ببخش و بگذر، قول می دم دیگه همچین چیزی روی توی کل زندگی مشترکمون نبینی.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۵