پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 100
راه سختی در پیش داشتم و حق انتخابی برایم نگذاشته بود.
-امید فکر می کنی من حاضرم با این اخلاقت کنار بیام؟ خیال نمی کنی شاید وقتی برگشتی یه سری چیزها بین ما تغییر کنه و من یه ساحل دیگه بشم؟
-چرا خیال می کنم. چون وقتی برگشتم باید برای عقد و عروسی اقدام کنیم.
-و شاید هم برای پس دادن حلقه ات توسط من اقدام کنیم؟ نظرت چیه؟
صدایش را به قدری بالا برد و اسمم را بازگو کرد که همه ی ماهیچه های اندامم لرزید و مادر های مان پشت در اتاق به هول و ترس مبتلا شدند.
-امید؟ پسرم چه خبره؟ چرا این طوری داد و فریاد راه انداختی؟
-هیچی مامان، ببخشید. چیزی نیست شما برید.
-همین رو می خواستی؟ چند روزه می خواستم با خوشی برم ولی هیچ جوره دست از لج و لجبازی برنداشتی. وقتش بود به خودت بیای‌.
نمی دانم سزوار خشمش بودم؟ چرا ترس از دست دادنش که در دلم خانه کرده بود را به لجبازی تفسیر می کرد؟ مگر نمی گفتند اعشاق حرف دل یکدیگر را از چشمان هم می خوانند؟ چه حکمتی در این بود که همیشه شنیده هایمان برای دیگران‌ محقق می شد و فقط نگاه کردنش از دور بهر ما می گشت، نمی دانم.
-از این که سرت داد زدم معذرت می خوام، وقتی دست گذاشتی رو نقطه ضعفم کنترلم رو از دست دادم. به جون خودت وقتی برگردم این کار ناپسندم رو جبران می کنم. فقط الان به حرف هام گوش کن. توی این چند روز از خونه بیرون نرید، هیج کدومتون. هر چی خواستین هم می تونین زنگ بزنین به کسی که هماهنگ کردم براتون بیاره. مواظب هم دیگه باشین‌. این خونه رو و آدم هاش رو دست تو و نهال می سپرم.
چمدانش را برداشت و دستش که به دستگیره ی در رسید، دیگر نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم و همانند باروتی منفجر گشتم و اتاقش به آتش کشاندم.
-ساحل بیشتر از این اذیتم نکن. خدانگهدار.
-خدانگهدارت باشه مالک قلبِ نا آرومم.
جواب خداحافظی اش را دادم اما نشنید!
پا بر روی احساسش گذاشت و رفت! در را بست و مرا در انزوای خویش وارسته کرد. چند دقیقه بعد نهال آمد و کنارم نشست، آن هم چشمانش از بغض لبریز بود.
-رفت؟
-آره، رفت.
هر دو آغوشمان رو برای یکدیگر باز کردیم و فغان سر دادیم!

در تلاطم بودم، نمی توانستم یک جا بند شوم و دستانم لرزشِ غیر طبیعی به خود گرفته بودند. گوشی ام را درست فشردم و کمی از قهوه ای که طعمش نظیر زهر بود چشیدم. برگشتم و به نهال که آرامیده غرق در کتاب درون دستش بود نگریستم.
-نهال، چی کار کنم؟ کجا برم؟ دلشوره داره نفس می کشتم.
عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشت و کتاب را کنار گذاشت.
-ساحل، یکم آروم بگیر. ببین همه چی امن و امانه، امید و محمد رفتن دنبال کاری و هیج خبری بدی ازشون به دست ما نرسیده و نمی رسه. بچه نیستن و مواظب خودشون هستن.
-نه نهال، اون جایی که رفتن اصلا جای خوبی نیست.
نهال دستش را روی قلبش نهاد و چند نفس عمیق و متوالی کشید.
-استرس وارد نکن،‌ حالشون‌ خوبه عزیزدلم، لطفا مثبت فکر کن.
-پس چرا زنگ نمی زنن؟
-سرشون شلوغه، شارژ گوشیشون تموم شده، خوابن، هزارتا مشکل می تونه پیش بیاد.
نمی توانستم قانعش کنم! دستانم را دور فنجان کوچک میان دست هایم احاطه کردم.
-ساعت سه صبح شده ولی ازشون خبری نداریم. الان چهار روزه که نیستن. حالا گیریم من خوش بین باشم، آشوب توی سینه ام رو چی کار کنم؟ اون درمان نداره؟
-برخاست و نزدم آمد و در آغوشم گرفت.
-امید وقتی می رفت بیشتر از همه روی تو تاکید کرد و از من خواست مراقبت باشم، گفت نذارم آب تو دلت تکون بخوره. اما تو الان داری از پا در میای و من نمی تونم کاری بکنم. آروم باش و من رو پیش برادرم شرمسار نکن.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی