قسمت ششم
با لبخند محوی از افکارش گل نیمه کارهی را که رو پارچهی ابریشمی نصفه گذاشته بود، دوباره در دست گرفت تا تمامش کند.
سمت کمد دیواری اتاق کوچک شان رفت و کارگاه گل دوزیاش را بیرون آورد.
حین دوختن گل پارچه آهنگی را زیر لب شروع به زمزمه کردن کرد.
«تار ابرشیم آورده یارم، دستمال میدوزم بهر نگارم!
دستمال میدوزم دلبر جان، دستمال زیبا، نگار جان دستمال زیبا»
صدای در اتاق باعث شد آهنگش را قطع کند و نگاهش را به در بدهد. مادرش بود آن هم با آرایش عروس مانند!
سلامی زیر لب کرد و دوباره مشغول کارش شد. مادرش در حالی که النگوهای رنگ رنگیش را دست میکرد؛ ماندگار را مخاطب قرار داده گفت: ماندی پاشو واسه طاها یه چی بیار بخوره.
ماندگار چشمی زیر لب گفت و از جا بلند شد. اتاق آنها کنار در حیاط پشتی و بود و مجبور بود آن راهرو طویل را به مقصد آشپزخانه طی کند.
آشپز خانه در حیاط جلو قرار داشت همین که از راهرو بیرون شد، راه باریک و اسفالت شدهی که کنار پنجرهای اتاق پدرش بود تا زمان برف و باران آنها را از شر گِل نجات دهد را در پیش گرفت، تا به آشپزخانه رسید. اما هر چه نگاه کرد، چیزی دست گیرش نشد. سپس راه انبارِ که مقابل آشپزخانه قرار داشت را در پیش گرفت.
نمیدانست در انبار باز است یا نه ولی تا دست گیر را کشید در باز شد. خیلی به ندرت در اینجا را باز میدید تا غذاها خراب نشود. گر چند این یک موضوع ظاهری بود و بیشتر برای اینکه آنها چیزی برندارند در انبار قفل بود. در غیر صورت کلید اینجا شده بود گردن بند گردن خواهر بزرگش محبوبه! دست گیر را کشید و، وارد شد اما وارد شدن او برابر شد با وارد شدن محبوبه خواهر بزرگترش و تا نگاه محبوبه به ماندگار خورد اخمهایش درهم رفت و با داد گفت: اینجا چه غلطی میکنی؟
ماندگار با زبان به لکنت افتاده گفت: من... من... د... داشتم دنبال یه چیزی... میگشتم.
محبوبه با اخم گفت: دنبال چی؟
نمیدانست چی بگوید بالاخره دل به دریا زد و آرام جواب داد.
- طاها گشنشه اومدم یه چیزی ببرم.
صدای پوزخندی محبوبه را که شنفت فهمید این پوزخند یعنی...
- به طاها چرا زهر ندم که غذا بدم؟
ماندگار آب دهاناش را قورت کرد، فکرش درست بود!
در دل «خدانکند» گفت و دوباره راه برگشت را در پیش گرفت. صدای پیروز مندانهای خواهرش آمد که گفت: دیگه بی اجازه داخل اینجا نمیشی.
با شانههای خمیده سمت اتاق شان رفت و بی صدا در جایش نشست. مادرش آنقدر محو آرایش کردن بود که حتی نفهمید ماندگار کی آمد، یا چیزی برای کودکش آورد یا نه؟!
***
هوا کمکم تاریک شده میرفت تا این که پدرش از در داخل شد. همهای خانواده مثل مور و ملخ دورش را احاطه کردند. پدرش شروع به احوال پرسی و بوسیدن پسرها و دخترهایش کرد.
از امین این بوسهها شروع شد تا مهتاب که کوچکترین شان بود اما وقتی به او و برادرش رسید با لبخند تحقیر آمیزی گفت: این چند روز خراب کاری نکردین که؟
مگر فقط شیشهها میشکست؟
مگر فقط بزرگترها تحقیر و درد را میفهمیدند؟
مگر پدرها اینطوری بود؟
سوالی که تا مغز استخوانش را سوختاند این بود که او و برادرش چی فرقی از آن چهار پسر و چهار دخترش داشت؟!
همانجا مسخ شده ماند. همه داخل رفتند و او حتی بی توجه به دانههای کوچک و ظریف برف میان حیاط ایستاد ماند. دیوارهای بلند و گِلی اطرافش شده بودند علامت سوال که به سرش کوفته میشدند.
مادرش بد بود قبول داشت. اما خودش که همخونش بود را چرا اینطور زجر کُش میکرد؟
همهمه و شادی در خانهی سادات از دور پیدا بود و انگاری عروسی باشد و داماد دنبال عروس آمده باشد! سوزان و گلاندام در خود نمایی خود بر شوهر عزیز شان بودند. انگار هنوز احمدآغا آن دو زنش را ندیده باشد!
بزم غذا ریخته شد و سر سفره در چشمهای همه شوق و شادی برق میزد؛ اما چشمهای سوزان و گلاندام پُر بود از طمع و حرص بدست آوردن احمد آغا!
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۵