پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 31
چند لحظه بعد مرد قوی هیکل و اتو کشیده ای که شبیه گانگسترها بود میان کوم در پیدایش شد. دیدن آن کلت میان دستان او نفس را در سینه ام حبس کرد . حتی از صدای نفس کشیدنم هم می ترسیدم . او با احتیاط وارد اتاق شد و مرد دیگری پشت سرش پیدا شد. موهای جو گندمی اش نشان می داد که حدود پنجاه سال را دارد. او نیز مسلح و کاملاً شیک بنظر می رسید. اولی داشت به سمت کمد می آمد و من از ترس زبانم بند شده بود که کیان را میان کوم در دیدم که از پشت سر به روی آنها اسلحه کشیده بود . با دیدن او در اوج ترس و دلهره تمام بدنم شل شد و از هوش رفتم... . خنکای قطره های آب را روی پوست گرم صورتم حس کردم . پلکهای سنگینم آرام آرام میل به باز شدن را نشان می دادند... چشمانم را گشودم . داخل کمد نشسته بودم و کیان با لیوانی آب کنارم زانو زده بود . همه چیز مثل برق از ذهنم گذشت و تمام آنچه را دیده بودم به خاطر آوردم. بی اختیار خودم را کمی جمع و جور کردم و با دقت کیان را ورانداز کردم . عجیب بود ! چهارستون بدنش سالم بود و از آن دو غول بیابانی خبری نبود . وحشت زده پرسیدم : شما حالتون خوبه ؟! لبخند زد . برای اولین بار آنگونه به من لبخند زد : از تو بهترم .
– اونا کی بودن ؟!!
دیگر نگاهم نمی کرد و در حالیکه کمکم می کرد برخیزم پرسیدم : می خواستن شما رو بکشن ؟ حالا مقابلش ایستاده بودم و او کاملاً جدی بنظر می رسید : ببین کوچولو! این فقط یه تسویه حساب شخصی بود . هرچی رو که دیدی فراموش کن . وای به حالت اگه به گوش سیمین جون برسه . لحنش مرا ترسانده بود : دارین تهدیدم می کنید ؟ با دقت به من خیره شد . زیر برق نگاهش حتی جرأت نفس کشیدن نداشتم . او گویی اصلاً تمایلی به ادامه بحث نداشت : لبت بدجوری ورم کرده ... . در حالیکه به سمت کلاهم در گوشة اتاق همانجا که پرت شده بودم می رفتم گفتم : مهم نیست . دیگه مهمونی رو بیخیال شدم . حسابی توی ذوقم خورده بود . اصلاً حالم خوب نبود . دیدن آن صحنه ها دلم را آشوب کرده بود . کلاهم را برداشتم و روی سرم کشیدم و به او نگریستم : من می رم خونمون . او با گامهایی آرام فاصلة بینمان را از میان برد : با این قیافه می خوای برگردی خونه؟ مثل شکست خورده ها گفتم : با این قیافه برگردم بهتر از اینه که اصلاً برنگردم . چشمان تب دار و به خون نشسته اش را کمی تنگ کرد : منظورت چیه ؟
- منظورم اینه که منظورتون رو خوب فهمیدم . فهمیدم چرا باید ازتون فاصله بگیرم.


باران حرفش را زد و از اتاق خارج شد اما کیان در حالیکه بی حرکت بر جایش ایستاده بود و رفتن او را می نگریست حس می کرد او کمی این مطلب را دیر فهمیده است . آن شب همه چیز جور دیگری رقم خورده بود . حالا دیگر شاید هم احساس او دستخوش هیجان گشته بود و هم باران چیزهایی دیده بود که نباید می دید.... دخترک پالتویش را پوشیده و از ساختمان خارج شده بود . کیان تقریباً به دنبالش می دوید و چند قدم مانده به درب ورودی میله ای به او رسید : صبرکن ! می رسونمت ... . هرکس در سکوت ماشین در اندیشة دور خودش غرق بود . باران همه چیز را از دست رفته حس می کرد و حالا ...حالا که در فاصلة اندکی از کیان روی صندلی گرم ماشین آن مرد جسور نشسته بود فکر می کرد چه فاصلة دوری با او دارد و این فکر روحش را آزار می داد . او تمام تلاشش را کرده بود تا کیان را تحت تأثیر خودش قرار دهد و حالا... آه ! گویی همه چیز تمام شده بود . فاصلة دور خانة کیان تا منزل مادربزرگ خیلی دیر .... اما زود به پایان رسید . وقتی کیان ماشینش را سر آن کوچة تنگ متوقف کرد باران برعکس همیشه بی آنکه نگاهش کند ودر نگاهش عشقی هر چند اندک را جستجو کند سرش پایین بود و آرام با گفتن : ممنون ... خدانگهدار . درب ماشین را گشود . کیان بی اختیار گوشة آستین دخترک را گرفت .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی