قسمت هفتم
شاید هم جدالی بین آنها بود، جدال سرپوشیده از چشمها که حرکات شان بیداد میکرد.
ماندگار برادرش را بغل کرده بود و حسرت وار به صورت پدرش نگاه میکرد. وقت خواب شد و نگاه هر دو زن خانه مشتاق شد که احمد آغا با آنها بخوابد. اما احمد آغا یک انتخاب داشت!
در آنشب سرد و سرما که شب بدبختی برای ماندگار و برادرش را رقم زد، احمد آغا آنشب را به اتاق سوزان رفت.
ماندگار ماند و مادرش که چیزی کمی از یک ببر وحشی نداشت! از حسادت زیاد مثل مار به خود میپیچید و به زمین و زمان فحش میداد. گهگاهی مشت و لگدی بی دلیلی هم نثار ماندگار میکرد و چون طاها از صدای گریه و وحشی گری مادرش ترسیده بود شروع به گریه کرد.
گلاندام عصبانی بدون این که به عاقبت کارش فکر کن،د دست ماندگار را کشید و طاها را نیز در بغلش سپرد و از در بیرون کرد.
ماندگار ماند و سردی و سیاهی آن شب شوم!
مشتهای کوچکش را چند بار پی هم بر در کوفته شد، اما بی حاصل از کارش کنار در اتاق شان سر خورد. از شدت سرما پاهایش را در هم جمع کرد ولی فایدهای نداشت.
طاها هم انگار هنوز کارهای اطرافش را هضم نکرده بود که ساکت و وحشت زده اطراف را نگاه میکرد.
از جا بلند شد طاها را روی زمین گذاشت و از پشت در اتاق سوزان کفشهای سوزان و پدرش را گرفت با کفشهای مادرش هر سه جفت کفش را همچو قالی زیر پایش درست کرد و رویش نشست. طاها را کشید بغل خودش و آرام شروع به لالایی خواندن کرد تا طاها همسفر خواب شد.
اما خودش از شدت سرما مثل بید میلرزید و بی صدا اشک میریخت. صدای پارس سگهای وحشی روستا رعشه بر اندام کوچکش میانداخت ولی بغلی نبود که او را پناه دهد!
«آن شب دستمال تو نبود که اشکهایم را پاک کرد، سرما بود که اشکهایم را منجمد کرد.»
صبح با قطرات آبی که روی صورتش میچکید از خواب بیدار شد. هنوز سپیده نزده بود. نگاهش را به بالای سرش داد. سوزان بود که با لبخند ملیحی که برای ماندگار تعجب آورد بود، نگاهش میکرد. موهایش خیس بود و ماندگار به این فکر میکرد که چرا وقتی هنوز سپیده نزده است سوزان حمام کرده بود؟ آن هم در صورتی که روز قبل حمام کرده بود!
سوزان با چرب زبانی گفت: بیا عزیزم بریم اتاق من اینجا سرده سرما میخوری. در ضمن طاها هم سرما میخوره مریض میشه!
آنقدر ترسیده بود و سرما را احساس میکرد که بدون هیچ مخالفتی، حرف سوزان را قبول کرد و به اتاقش رفت. در گوشهترین قسمت اتاق بدون این که نگاهی بر اطرافش داشته باشد به خواب رفت و طاها را بیشتر در بغلش فشرد.
روزها، هفتهها، ماه و حتی سالها گذشت جبر و اجبار خانواده سر ماندگار روز به روز زیادتر شده میرفت. تعنهها و سرکوفتهای که به خاطر مادرش میشنید و نمیتوانست جواب گو باشد.
امروز هم مثل روزهای کسل کنندهی قبل بازهم او بود و پاککاری که تمامی نداشت. حالا دیگر بزرگتر شده میرفت و در برابر ظلمهای پدرش مقاومتر!
دستمالی در دست گرفت و شروع به دوختن گلی از تارهای رنگی کرد. هر برگ گل را با ظرافتی خاص میدوخت و انگار میخواست آن دست دوزی را واقعی بسازد. صدای هقهق طفلی به گوشش رسید و چه آشنا بود برایش این صدا گریه! با سرعت از جا بلند شده و با دو پای برهنه سمت حیاط دوید. طاها با لباس مدرسهاش که کاملاً خاکی بود، دم در خروجی حیاط نشسته و سرش را روی زانوهایش گذاشته و آرام هقهق میکرد.
با وحشت سمت برادرش قدم بر داشت اما هنوز به برادرش نرسیده صدای فریاد عصبی پدرش بلند شد.
- جز مایه عذاب چیزی دیگهی نیستن حروم*زادهها!
کی را میگفت؟
آرام سمت پنجرهی اتاق پدرش باز گشت که دید نگاه خشمگینش روی طاها است و طاها سر به زیر گریه میکند. ترسیده سمت برادرش رفت و او را در آغوش کشید.
- چی شده داداشی، چرا گریه میکنی؟
طاها با هقهق و صورت خیس از اشک جواب داد.
- تایر دو... دو چرخهام پنچر شده؛ آغا... آغا بهم پول نمیده درست... درستش کنم.
سرش را با محبت نوازش کرد و گفت: مگه آجیت مرده باشه! پاشو خودت و تمیز کن تا من بیام بهت پول بدم. باشه؟
طاها با لبخند خالصانهی کودکی گفت: باشه.
ماندگار بوسهای روی سر برادرش کاشت و با دو سمت اتاق شأن رفت. خدا را شکر کرد که راهروشان قالی نداشت؛ وگرنه محال بود بدون درد سر این مسیر را عبور کند.
به اتاق شان رفت و کیسه ساتنی که دست دوخت خودش بود را از پشت تلویزیون بیرون آورد. بندکی که برای بستن درش بود را باز کرد و پولهای داخلش را به بیرون ریخت.
نگاهش که پولها افتاد آه از نهادش بلند شد.
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۶