پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 32
باران نگاه دخترانه و معصومش را صادقانه به او دوخت . نگاهی که قلب کیان را به بازی می گرفت . آیا این نیلوفرش بود که پس از سالها چنین مشوش او را می نگریست ؟!! : متأسفم ...شب خوبی نداشتی . باران لبخندی بی رنگ و پرحسرت برلبانش نشاند . حتی در تاریک و روشن ماشین هم اشکی که در چشمانش حلقه زده بود می توانست فریاد بلند قلب کوچک و عاشقش را به گوش کیان برساند : مهم نیست ...( او به نگاه مرد خیره مانده بود :) مواظب خودتون باشید . کیان نفس بلندی که به آه می مانست ازسینه بیرون داد و نگاهش باران را که پیاده شده بود و کوچة تاریک را طی می کرد بدرقه کرد ... .
صدای پای کوبی و جشن یک لحظه قطع نمی شد. ویلایی خارج از شهر همیشه مکانی بود برای گردهمایی های بزرگ و معاملات بزرگتر. کیان کلافه و تنها با حس انتقام از پدر المیرا به جشن آمده بود چرا که تصور می کرد آن دومرد که ساعتی پیش در منزلش آرامش او را برهم زده بودند از طرف پدر المیرا و به خاطر شکستش در معاملة چند روز قبل بودند . تمام چراغهای صحن حیاط چند طبقة ویلا روشن بودند وقتی مستخدم درب ویلا را برایش باز کرد او چنان به سرعت وارد صحن شد و تاکنار استخر رو باز و سط ویلا پیش رفت که عصبانیتش کاملاً هویدا بود . تنها صدای بلند موزیک باعث شد صدای ترمز میخکوب و بلند ماشین او تخفیف یابد ... مستخدم اورا کاملاً می شناخت و از دور زند جوان را دید که با عصبانیت از ماشین پیاده شد و با گامهایی محکم به سمت ساختمان ویلا حرکت کرد .... همه جا شلوغ بود و هرکس به دنبال خوش گذرانی خودش بود... . اولین نفری که به استقبال او آمد میلاد بود که کاملاً مست بنظرمی رسید بوی مشروب دهانش به قدری زیاد و زننده بود که حال کیان را بد می کرد : پس این بچه خوشگله رو کجا، جا گذاشتی پسر ؟ منظور او باران بود و کیان بی آنکه جوابش را بدهد پرسید : صوفی (پدر المیرا ) کجاست ؟!
- همین سالن بغلی . کله گنده ها همه اونجا جمع ان .
کیان مسیر سالن مجاور را در پیش گرفت . میلاد درست می گفت . تمام کله گنده های جمع آنها دور میز بیلیارد یا ایستاده بودند و یا دور میز کوچک گوشة سالن نشسته بودند. چند نفر از دستمال دور قاب چینها به محض دیدن زند جوان برایش دست تکان دادند ودر سلام کردن به هم پیشی گرفتند . تمام افراد آن جمع می دانستند که کیان روی دست پدرش بلند شده است و هر سر معامله ای در دست او باشد قطعاً برد با اوست و اکثریت سود خواهند کرد. چهرة درهم او گواهی حال خرابش بود و به محض ورودش اکثریت جمع فهمیدند اتفاق بدی برایش رخ داده است . صوفی یکی از افرادی بود که کنار میز بیلیارد ایستاده بود و با لبخند به او خوش آمد گفت . کیان با اخمی آشکار فاصلة میان خودش و اورا با گامهایی سریع پرکرد و یقه اش را دو دستی گرفت: برای من آدم می فرستی ؟ صوفی دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و پدر کیان بسرعت خودش را به آن رساند : چی شده ؟ ...من هیچ آدمی نفرستادم . فریبرز کیان را از او جدا کرد و به آرامش فرا خواند : آروم باش پسر . کی اومده سراغت ؟ کیان با اکراه سرتا پای صوفی را از نظر گذراند : خود نامرد بیشرفت می دونی چی شده .
صوفی : مگه من مریضم واست آدم بفرستم ؟ من تو اون معامله که باهات کردم خودم ذینفع بودم .
هر کسی جز فریبرز سعی می کرد رسماً در آن جروبحث مداخله نکند چرا که هر کدام به نوعی از خشم زند جوان و صاحب نفوذ می هراسیدند. حتی صوفی که فرستادن مأمورینش را کاملاً ناشیانه انکار می کرد . فریبرز بار دیگر پسرش را به آرامش فراخواند .
-خون خودت را کثیف نکن ...( اورا به سمت میز کوچک کشید :) حالت خوب نیست. و با اشاره از صوفی خواست سالن را ترک کند . کیان با صدای بلندی که به واسطه سرماخوردگی اندکی دورگه شده بود برای صوفی خط و نشان کشید:یه باردیگه از این غلطا بکنی با خاک یکسانت می کنم مرتیکه عوضی.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی