پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 101
فنجان قهوه میان دستانم هزار تکه شد و نهال با ترس و بیم عقب رفت. تلفنم به صدا در آمد. در طوفان ترس اضطراب غرق گشته بودم، می دانستم عمیق ترین سیلاب زندگی ام در حال طغیان است و من نیز تسلیم و تابع او، تماس را وصل نمودم. نمی دانم چرا با دیدن اسم مخاطب خاصی که بر سر صفحه ی گوشی ام نمایان شد، خشنود نگشتم‌ ذره ای از اظطراب درون قلبم نکاهید.
-ب...بله؟
-ساحل تو رو به قرآن فقط گوش کن و هیچی نگو. همین الان با مامان این ها از خونه برید بیرون. هیچی برندارین با همون لباس های خونه برید. در بزنین، در خونه ی همسایه ها. فقط توی خونه نمونین.
می لرزیدم، همانند بیدی شده بودم که هیچ چیزی نمی توانست گرمش کند.
-قطع نکن قربونت برم. بذار خیالم راحت بشه. من نزدیک خونه ام. ساحل؟ ساحلم خوبی؟
نمی دانم صدای نهال بود که داشت همه را از خانه خارج می کرد یا من خواب‌نما شده بودم! بیچاره من!
صدای نهال آمد.
-ساحل بدو بریم، مامان این ها رفتن ولی دریا بی تو نمی ره.
و بیچاره تر از من خواهر کوچک و صبورم!
-ساحل چرا خشکت زده؟ لطفا بیا. به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش.
امید از آن طرف گوشی نهال را صدا زد.
-نهال، نهال هر جوری شده برید بیرون، اگه نمیاد همسایه ها رو صدا بزنید.
نهال با گریه و ذجه ناله سر داد.
-امید نمیاد، هیچی نمی فهمه، دستش غرق خون شده.
-چ...چی شده؟
-می دونست، دلش شور می زد و منِ احمق گفتم بی خودی داری شلوغش می کنی. امید یه کاری کن داداشی.
-نهالم نزدیکم، تورو خدا مواظب خودتون باشین. داد بزن، فریاد بزن یکی بیاد.(محمد تند تر برو لعنتی).
جیغ دریا و نهال مرا به خودم نیز برگرداند، افسوس که چه دیر به خودم آمدم. صدای امید بیچاره و فلک زده!
-نهال، نهال چی شده؟
-امید برق ها، برق ها رفتن.
سپس رفت و با چراغ گوشی اش به دنبال دریا که داشت فریاد می کشید رفت.
-گفتم نکن امید، گفتم نکن.
-ساحل، تو رو به خاک مادرت برو.
صدایی که در حیاط آمد، ناقوس خطر را برایم نه یک نه دو بار و نه سه بار بلکه صد بار به ندای وحشت انگیز در آورد.
-دیره، رسیدن.
به دنبال نهل و دریا گشتم.
-نهال؟ دریا؟
فقط صدای خفه ای از عمق گلوی شان بهرم گشت!
-سلام دختر عمه.
گر گرفتم و ماندم چه کنم! مادر های مان کجا بودند؟
صدای امید که داشت گریه می کرد، هورمون های وجودم را دچار اختلال کرد‌.
-ناکس، پست‌ فطرت. دست کثیفت رو بهشون بزنی زندگی رو واست جهنم می کنم.
هنگامی که صدای خنده آمد، فهمیدم فقط یک نفر نیستند و چند نفر اند.
-فعلا که جون عزیزانت دست ما هستن. تا ببینیم چی پیش میاد. راستی؟ خواهر زیبایی داری و همین طور زنت. خوب همه ی قشنگ ها رو دور خودت جمع کردی.
نامرد در تاریکی ما را نمی دید اما می خواست امید را حرص بدهد و تیرش در وسط ترین نقطه ی هدف نزول کرد.
-عوضی، وجودش رو داری صبر کن و با خودم رو به رو شو، جفت چشم هات رو از کاسه در میارم. به ناموس من چشم داری؟
می دانستم امید می خواست دست‌ به سرشان کند تا خودش از راه برسد.
-داوود برق ها رو وصل کن.
-چشم داداش.
صدای همان کسی که تا به حال در سکوت و سکون سپری می کرد، به محمد شبیه بود!
برق ها که وصل شد، چهره های شان نمایان گشت. هر دو مرا نگریستند. نفر پشت سری بر خلاف خودش، مهربان می زد.
-وای، بی راه نگفتم. دختر عمه ام خیلی بهتر از اون چیزی هست که من چند سالِ بهش فکر می کنم.
صدای خشن امید آمد، اما دیگر از پشت تلفن نبود، بلکه پشت سر آن دو نفر و مقابل من بود.
-یه باره دیگه تکرار کن چی گفتی؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی