پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت هشتم
خیلی زیاد پول نداشت ولی می‌شد تایر دوچرخه‌ی طاها را درست کند.
آخر پول گل دوختن روی پارچه بیشتر از این‌ها که نمی‌شد که هم شامپو و صابون بخرد، هم کرم و مداد چشم بخرد، هم بعضی اشیاء دلخواهش را بخرد، هم به برادر و مادرش بدهد و دیگر کارها را نیزهمراهش انجام دهد.
آهی از سر حسرت کشید و در دل نفرین کرد بازهم آن شور جوانی مادرش را که او و برادرش را به اینجا کشاند.
پول به دست سمت در خروجی خانه‌ی شأن رفت و بعد از بوسیدن سر برادرش پول را برایش داد.
دم گوشش مایل شد و آرام در گوشش گفت: هر وقت پول نیاز داشتی پیش خواهری بیا خوب؟
طاها لبخند بچه‌گانه‌ی زد و با دلبری سر تکان داد.
لبخند مصنوعی دوباره نقاب چهره‌ای ماندگار شد و با همان لبخند گفت: بدو برو که دیر شد.
طاها لبخند کودکانه‌ی بر لب و فارغ زغوغای اطرافش سمت در چوبی و دو پله‌ای رفت و از تیر رس نگاهش محو شد.
آرام آرام راه اتاق شان را در پیش گرفت و هنوز دوباره ننشسته بود که گل نیمه دوخته‌اش را تمام کند که صدای پروانه خواهرش که صدایش میزد آمد.
- ماندگار، ماندگار بیا خالت اومده.
از شنیدن اسم خاله‌اش لب‌های غمگینش بر لبخند کش آمدند و با سرعت سمت بیرون دوید.
هنوز نصف راهرو را طی نکرده بود که خاله‌اش را دم در خروجی مثل همیشه با کلی خوارکی دید. طاها هم همراه خاله‌اش بود و این یعنی مدرسه را امروز با اجازه خاله خانم تعطیل کرده بود!
مسرور به سمت خاله‌اش پرواز کرد و خواست خاله جانش را در بغل بگیرد، اما خاله خانم با کلافگی گفت: آه نیا جلو عرق کردم.
در ذوقش خورده بود ولی بدون کوچک‌ترین اعتراضی یا اخمی میان ابروهایش دست برد تا بسته‌های خوراکه را از دست خاله‌اش بگیرد.
گل‌اندام با خنده به جمع آن‌ها پیوست و رو به دل‌آرام گفت: خوش اومدی دل‌آرام.
دل‌آرام به خصلت همیشه تندش جواب داد.
- مگه اومدن تو زندون خوش اومدی داره؟
از تند خویی دل‌آرام، دل ماندگار گرفت. چرا هیچ کسی به او و زندگیش توجه نداشت؟
همه خود را به بی تفاوتی زدند و در بردن نایلون‌ها به داخل کمک کردند. گل‌اندام هم در بردن خرید‌ها به داخل خانه کمک کرد. همه‌ی خریدها را بردند همان اتاقکی که برای خودشان بود. اتاقک سه متری که او، برادرش و مادرش در آن زندگی می‌کردند. اما اتاق چهار پسر سوزان با اتاق چهار دخترش جدا بود. هم جدا بود هم بزرگ و وسیع!
این هم نشان دهنده‌ی عدالت یک پدر بود، عدالت بزرگ یک قلبیه، عدالت بزرگ این روستا!
تمام بسته‌ها را دانه به دانه با ذوق شوق هر سه باز می‌کردند. در یک از نایلون‌ها موزهای تقریباً سیاه شده بود، در دومی کمی کلوچه‌ای خشک شده، در دیگری چند متر پارچه‌ از مد رفته، همینطور لباس‌های دست دو و وسایل دست دو!
اما تمام آن چیز‌های ناچیز لبخند و خوشحالی را بر لب‌های آن سه آورده بود. آخر از کجا میشد همین موز سیاه شده در این روستا پیدا کرد؟ حتی اگر هم بود خواهرهایش برای آنها می‌داد؟ قطعاً که خیر!
زندگی داشتند مثل حیوان! غذای سه وقت شان به اندازه و، وزن بود، مصرف صابون و شامپو در گردن خودشان بود، شکر و میوه را هم یا دایی‌اش، یا مادربزرگ مادری‌اش، یا هم خاله‌اش برایشان می‌آورد آن هم اینطور سیاه شده و یا کمی خراب شده!
این بود زندگی و خوراک دختر خان روستا!

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی