پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 33
صوفی در حالیکه قصد ترک سالن را داشت در جواب او گفت :
من روحم از این ماجرا بیخبره ... .
فریبرز او را روی صندلی در کنار چند تن دیگر از دوستانشان نشاند و یک گیلاس مشروب برایش ریخت.
در میان افراد دور میز آقای اردشیری نیز حضور داشت .
فریبرز مدتها بود که دختر اورا کاندید ازدواج با کیان کرده بود و البته هردوی آنها از این وصلت مصلحتی سود می بردند .
او با چرب زبانی لب گشود :
خلق خودت رو تنگ نکن کیان جان . امشب باید فقط خوش بگذرونی .
فریبرز کنار او روی صندلی نشست و بار دیگر گیلاسی را که کیان لاجرعه سرکشیده بود پر کرد :
ببین چه اوضاعی برای خودت درست کردی ؟
انگار واقعاً خالت خرابه ! ... .
کیان گیلاس بعدی را نیز بسرعت سر کشید تا شاید سرش زودتر گرم شود ...
دلش می خواست هر چه ،
چندساعت قبل اتفاق افتاده بود را فراموش کند.
دلش می خواست اشکی را که در نگاه نیلوفرانة باران دیده بود فراموش کند و حتی آن جملة لعنتی ...
دخترک چقدر دلتنگش بود وقتی می گفت مواظب خودتون باشید ،
صدایش هنوز در گوشش بود و آزارش می داد....
بطری را از دست پدرش گرفت و بار دیگر گیلاسش را پر کرد .
گویی نوشیدنی هم اثرش را از دست داده بود .
حال و روزش خرابتر از آن بود که با آن چند جرعه رو به راه شود . ....
وقتی همراه پدرش سالن بیلیارد را ترک کرد و وارد سالن رقص و موزیک شد فریبرز با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت :
پس مهمونت کجاست ؟!
کیان متوجه طعنة او شد و جواب داد :
من مهمونی نداشتم .
سپس گوشة سالن به واسطة حال خرابش روی مبلی رها شد.
فریبرز روی دستة همان مبل نشست و با نگاه اشاره ای به دختر اردشیری کرد که با لوندی چندتا از پسرهای جمع را دور خودش جمع کرده بود :
می خوای بگم قاصدک بیاد کنارت ؟....
شاید حالت بهتر بشه .
کیان چشمانش را که داغ تر از گذشته بود کمی تنگ ترکرد و در میان جمع روی قاصدک دقیق شد . او بی شباهت با سعیده نبود .
اما حتی سعیده را به آن دخترک بی بندوبار که مانند رقاصه ها لباس پوشیده بود ترجیح می داد ...
بیشتر در مبل فرورفت و سرش را بر تکیه گاه مبل گذاشت.
بعددرحالیکه به پدرش می نگریست گفت :
پیشکش خودت من دور و برم زیاد ازاینا دارم .
فریبرز به لبخند بی رنگی که بر لب نشاند بسنده کرد .
او هنوز هم جوان وجذاب بنظر می رسید.
موهایش جوگندمی و کوتاه بود و هنوز نگاهش جذابیت نگاه پسرش را داشت .
بوی دود ، صدای موزیک ، صدای قهقهه جوانها و هزاران صدای ریز و درشت دیگر همه در سر کیان پیچیده بود و حس می کرد مغزش در حال انفجار است . تنش گرم بود و چشمانش می سوخت .
لحظاتی قبل المیرا کنارش نشسته بود و ظاهراً معترض رفتار برادرشوهر عزیزش با پدرش بود.
او برای کیان احترام قائل بود و می خواست دلیل این رفتار را بداند اما کیان با نگاهی تب دار و چشمانی که از فرط سوزش بی اختیار تنگ شده بود او را می نگریست . حالش به قدری بد بود که حتی درست نمی شنید المیرا چه می گوید و جوابهای پرت و پلایی که به زن جوان می داد المیرا را مطمئن کرده بود که او مست و خراب است و اصلاً حالش برای یک گفتگوی سالم خوب نیست در صورتی که او به شدت بیمار بود نه آنچنان مست ... .
بعد از رفتن المیرا او نیز برخاست و تصمیم گرفت تا جان در بدن دارد خودش را به جای مناسبی برساند .....
وقتی از ساختمان خارج شد هوای سرد و تازه را با ولع به ریه هایش کشید.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی