👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 103
کنارم نشست و در چشمانم براق شد.
-بالاخره یکی شدیم.
لبخندی به رویش زدم.
-بالاخره.
-به خدا و همهی بزرگیش قسم، کاری می کنم خوشبخت ترین زن دنیا بشی.
مشغول بازی کردن با حلقهی برلیان و تک نگین درون انگشت انگشتری ام شدم.
-در عوض؟
-فقط با من باش، وجودت کنارم باشه من خوشبخت ترین مرد دنیام.
-امید؟
-جان دلم؟
-من از این همه خوشبختی می ترسم، عادت ندارم همهی چیز هایی که دوست دارم رو کنار هم داشته باشم.
-از چی می ترسی؟ ما الان فقط عقد کردیم، خوشی ها تو راهه، این تازه اولشه.
-ساحلم؟
وقتی این گونه صدایم می کرد، ساحلش بودم، میم مالکیت به نامم افزوده و حال کنارم بود. دیگر طالب هیچ چیزی نبودم جز در چنگ نگه داشتن همین خوشبختیِ در کنارش بودن و او را داشتن. اما تا خواستم دهان باز کنم، صدای نهال آمد.
-مرغ های عشق، تشریف بیارید این جا. وقت نصیحت شنیدن از جانب مادرهاست.
صدای خنده ی من و امید در هم تلاقی پیدا کرد و با هم به جمع آن ها پیوستیم.
من کنار مادرم و امید هم کنار مادرش نشست.
اول مادر من شروع به پند و اندرز کرد و امید را مخاطب قرار داد.
-پسرم، همهی ما به اندازه ی کافی سختی و مرارت کشیدیم، من خیلی از دخترم دور بودم و هر روز توی داغ نبودنش تب می کردم و می سوختم. شبی نبود که بدون فکر اون سر روی بالش بذارم و صبحی نبود که با کابوس رفتنش سر از بالش بردارم. هنوز که هنوزه باورم نمی شه بهش رسیدم.
اشکش ریخت و با درد آه سوزناکی کشید.
-من این ها رو نمی گم که شما بیاید و با هم زندگی کنیم. نه! شما هم مثل هر زوج دیگه ای حق دارین که توی خونهی مستقل زندگی کنید. اما تنها خواهشم اینه که زیاد دور نشید چون من طاقت ندارم دخترم ازم دور باشه.
امید از جایش برخاست، برگ دستمالی برداشت و اشک های مادرم را پاک کرد و خم شد و دستش را بوسه زد.
-همهی این ها به روی چشم، اما من و ساحل در مورد این مسائل حرف زدیم و قرار شد توی آپارتمان سه واحد بخریم و با هم زندگی کنیم. چون ساحل هم نمی تونه از شما و شما از اون و دریا دور بشید.
سمت مادرش رفت و دست آن ها را بوسید.
-و من هم نمی تونم دوری مادر و خواهرم رو تحمل کنم.
مادر امید دستش را نوازش کرد و اشک در چشمانش حلقه بست.
-دورت بگردم پسرم. اما من نمی تونم این جا رو رها کنم، تمام خاطرات تو و خواهرت این جاست.
-من هم نمی گم رها کن. این خونه با وسایلش همین جا می مونه و آخر هفته ها میایم این جا، خوبه؟
همه خوش حال شدند و اشک شوق مادر ها دوباره فرو ریخت. محمد که اوضاع را این گونه دید، به مزاح شروع به حرف زدن کرد.
-چه بخاطرم بخاطرشی شد. این وسط کسی نمی خواد بخاطر من کاری کنه؟ مطمئنید؟ من رفتم.
پشتش را کرد و همانند بچه ها رفت که دریا با سرعت رفت و او را از پاهایش گرفت.
-نرو داداش محمد. من هم بخاطر تو خونهی مامان جون می مونم تا حوصله ات سر نره.
محمد خندید و دریا را در آغوش کشید.
-آخ قربونت برم. چقدر خوشحال شدم که بالاخره یکی حاضر شد واسم کاری کنه و مانع رفتنم بشه.
-اما دریا جدی نگفت. اون باید پیش من بمونه.
دریا اخم کرد و دستش را اطراف گردن محمد برد.
-من نمی خوام. وقتی داداش محمد و مامان جون بیان پیشت من هم باهاشون میام.
عصبی شدم، من تحمل یک لحظه دوری از او را نداشتم.
-دریا...
امید نگذاشت ادامه دهم.
-ساحل!
ادامه ندادم اما بغض سنگینی در گلویم خانه کرد و از شادی چند دقیقه که درون قلبم بود پیش کاسته شد.
نهال شیرینی ها را از روی میز برداشت و به همهامان تعارف کرد. دیگر صحبتی از ماجرای من و دریا نشد و همه مشغول تدارک دیدن برای خانهی مشترک من و امید شدند.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۶