قسمت نهم
نهار شده بود و ماندگار چون خالهاش مهمان آنها بود پایش بر زمین گیر نمیکرد. خواهرهایش یکی پی دیگری به بهانهها مختلفه او را از این سو به آن سو میکشاندند و در آخر چهار ظرف آب گوشت که نشانی کوچکی از گوشت نداشت جز چند تیکه استخوان کوچک، با چند حلقه خیار و گوجه نصیب شان شد.
چون خالهاش به قوانین خانهی آنها آشنا بود شرمی نداشتند، ولی غرور جوانی ماندگار پیش خودش جریحه دار شده بود.
بعد از غذا ماندگار ظرفها را به کمک خواهرش پروانه شست و به جمع دو نفری مادر و خالهاش پیوست.
دلآرام آهسته به گلاندام گفت: گلاندام باید همین روزا به محمد خواستگاری بریم.
گلاندام نگاهی به او انداخت و مثل خودش آرام گفت: آخر کی به محمد زن میده؟ اون که حتی وظیفه هم نداره!
گلاندام دوباره آهی کشید و دل آرام با تلخ زبانی گفت: میگی چی کنم؟ کل زندگیم ره به پای شما دادم آخر منم آدمم باید ازدواج کنم اما نمیتونم چون مادرم تنهاست و تو خونه تنها میمونه. حد اقل یک همراه باید داشته باشه.
- خوب هر وقت عروس شدی بعدش برا محمدم زن میگیریم.
دلآرام پوفی کشید و گفت: خواستگار دارم! میخوام جواب مثبت بدم.
لبخندی روی لبهای گلاندام و ماندگار نشست، اما ماندگار لبخندش را پنهان کرد تا مبدا دعوایش کنند به خاطر شنیدن حرفهایشان. از دهان در راهش را سمت وسایل که دلآرام آورده بود کج کرد اما دستش به وسایل نخورده صدای اعتراض آمیز دلآرام در آمد.
- چی داره اون کثافتها ولش کن برو به کارت برس.
دستش نصفهی راه ماند و لبخند محو روی لبش خشک شد. اگر کثافت بود چرا برای آنها آورده بود؟!
مگر آنها کثافت خوار بودند؟
لب گزید و دستش را دوباره پس کشید و در یک حرکت از جا بلند شد. سمت کمد دیواری اتاق شان رفت و کارگاه گل دوزیاش را به دست گرفت.
امروز باید این پاچهی شلوار را تحویل میداد، تا تازه عروسی که این شلوار گل دوخته شدهی به رسم آن زمان را فرمایش داده بود از آن بهره ببرد.
چقدر زیبا میشد اگر روزی برای خودش هم از این شلوارهای گل دوخته شده و مد روز آن زمان میدوخت.
عصر شده بود و کمکم دلآرام عزم رفتن کرد، هنوز از جا بلند نشده بود که احمدآغا وارد اتاق شد و با همان خندهی مسخرهاش گفت: به خواهر زن از صبح تو این قفس نشستی دلت تنگ نشد؟ یه سر به ما هم میزدی بد نمیشد.
دلآرام هم با تعنه و تند خویی همیشگیاش گفت: خوبه میدونی اینجا یه قفس بیش نیست ولی انگار عدالت حکم کرده واسه اون زنت یه اتاق بدی که شیش برابر اندازهی اتاق خواهرمه!
ابروهای احمدآغا از حاضر جوابی دلآرام بالا پرید و با خندهی کریهی گفت: والا دلآرام هیچ وقت اون زبونت کوتاه نشد!
دلآرام هم مثل همیشه کم نمیآورد و گفت: و چشم چرونی تو هم گم نشد.
احمدآغا که دید حق با دلآرام است و هم کلام شدن با او جز رسوایی خودش چیزی دیگری نیست با همان لبخند مسخرهی روی لبش بعد از گفتن به «سلامت» به اتاقش رفت.
دلآرام که هم موفق شده بود دوباره پیروز شود، با خداحافظی مختصری از خانهی سادات بیرون شد.
حین بیرون رفتن از در آهسته دم گوش گلاندام گفت: بعداً خبرت میکنم.
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۶