👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 34
خودش را به ماشینش رساند و در حالیکه پشت فرمان می نشست شمارة سعیده را گرفت . چند بوق ممتد و بعد صدای همیشه عاشق سعیده :
سلام عزیزم !....
حالت خوبه؟ کیان به صندلی تکیه داد :
نه . خرابم. خیلی خراب .
دارم می یام اونجا .
صدایش سعیده را نگران کرد:
زود بیا منتظرتم... .
در تاریکی اتاق به هر طرف غلط می زدم تصاویر آن روز بعدازظهر ازجلو چشمانم کنار نمی رفت به حال مادربزرگ که روی تشکی کنار من در خواب ناز بود غبطه می خوردم ...
دلم گرفته بود .
حتی ترس عمیق هم باعث نمی شد کیان را دوست نداشته باشم . جای دست سنگینش را هنوز روی صورتم حس می کردم و لبم می سوخت .
به مادربزرگ گفته بودم زمین خورده ام و از رفتن به مهمانی صرف نظر کردم .
بیچاره چقدر به حالم دل سوزاند .
برایم اسپند دود کرد و صدقه داد ....
آه ! ای کاش یک دهم مادربزرگ کیان به من توجه داشت.
هزار بار ازسرشب تا به حال تصویر خانة شیک او را از نظرگذرانده بودم.
دیگر نمی توانستم به خودم فحش بدهم وقتی به زنانی می اندیشیدم که حتی برای یکبار به آن خانة زیبا پاگذاشته بودند .
اینکه مردی مثل او حتی یک سرسوزن هم به آدم دلبسته باشد لذت بخش بود .
خوش به حال سعیده .
می دانستم که این اواخر اکثر اوقات با اوست .
بازهم از این پهلو به آن پهلو شدم .
چه مرگم بود که اینطور شیفتة این مرد سنگدل و سرد شده بودم ؟!
ای کاش راهی بود تا از او متنفر می شدم چراکه می دانستم این عشق سرانجامی ندارد .
ساعت از دو گذشته بود .
کیان کراواتش را شل کرد .
کتش را روی تخت انداخت و بدن بی رمقش را روی تخت رها کرد.
تنش در تب می سوخت .
سرش از درد تیر می کشید سعیده پتوی نرم روی تخت را تا روی سینة او بالا کشید و لبة تخت نشست :
حالت خیلی بده ...
بذار به دکترت بگم بیاد ویزیتت کنه ....
- نه.نه. استراحت می کنم خوب می شم .
سعیده کت او را برداشت و به سمت در اتاق رفت .
آن آپارتمان بزرگ و شیک و راحت را خود کیان دریکی از برجهای شمالی شهر برایش خریده بود .
کیان در حالیکه رفتن او را نظاره می کرد چشمانش را بست .
خوابش می آمد اما کلافه تر از آن بود که بتواند راحت بخوابد .
سعیده بار دیگر با تونیک ابریشمی و توری که پوشیده بود و حکم لباس خواب را برایش داشت وارد اتاق شد .
کیان چشمان خواب زده اش را گشود و نیم نگاهی به او که کنار تخت می نشست و گوشواره های بلندش را در می آورد انداخت .
در دلش دیگرهیچ میلی نسبت به آن دختر زیبا حس نمی کرد .
دلش می خواست تنها باشد و در تنهایی پر از ابهامش به تردید نگاه عاشقانة باران بیندیشد.
به دختری که حتی خوابش را آشفته کرده بود و قلبش پر از خواستن او بود .
سعیده بار دیگر اتاق را ترک کرد و اینبار با یک لیوان شیر گرم که دریک سینی نقره ای کوچک بود بازگشت .
بار دیگر کنار کیان لبة تخت نشست .
کیان خودش را کمی بالا کشید لیوان را از داخل سینی که هنوزدر دست سعیده بود برداشت و اندکی نوشید .
او اصلاً به حال خودش نبود.
به شیر داخل لیوان خیره مانده بود که سعیده او را به خود آورد : حالت خوبه ؟!
کیان نگاه ماتش را از روی شیر داخل لیوان برداشت و سعیده را ورانداز کرد .
یک لحظه به جای تصویر سعیده،
باران را در کنار خودش دید .
بی اختیار چشمانش را بست و سرش را تکانی داد تا افکارش متمرکز شوند، مقداری دیگر شیر نوشید :
فکر کنم دیگه از دستت دادم .
جملة بی مقدمة سعیده گویی اورا از خواب بیدار کرد .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۶