قسمت دهم
همه چیز طبق معمول پیش میرفت و سندرلای داستان ما هم بود و زجر نامادری و خواهرهای ناتنیش!
آن روز هم مثل روزهای قبل زندگیش بود که در را زدند و در کمال تعجب محمد دایی ماندگار بود.
ماندگار حدس حرفهای چند روز پیش دلآرام را زد، احمد آغا باز هم زبانش به نیش و کنایه باز شد و مهمان از راه نرسیده را در همان دم در مهمان کوب کرد.
- به محمد از این ورا حالا خوب شده یه روز دلآرام میاد یه روزم تو!
ماندگار از این حرف پدرش خجالت زده سر به زیر انداخت و برای ماست مالی حرف پدرش تعارف برای داخل آمدن زد.
- دایی جون بیا تو مادر...
اما احمد آغا جفت پا پرید وسط حرفش و با همان لبخند کریهی گفت: نه ما میریم تو مهمون خونه مردونه حرف میزنیم.
باز هم محمد اجازه نداشت بخاطر خواهرهای دیو صفت ماندگار که در نظر احمدآغا شاه پرییان بودند، داخل خانهی آنها شود. ماندگار که حق مخالفت نداشت سر به زیر سکوت کرد و لب گزید.
محمد با گفتن «ماندگار به مادرت بگو بیاد مهمون خونه کارش دارم.» راهش را به سمت مهمان خانه کج کرد.
احمدآغا روی پنجهی پا چرخی خورد و چپن اشرافزادهای که روی دوشش بود را جابه جا کرد و رو به ماندگار گفت: برو به مادرت بگو داییت اومده واسش صبحونه آماده کنه، تخم مرغ که دارین روغن رو هم اون روز دلآرام آورد، اجاق رو هم به برق بزن و با سرعت یه نمیرو آماده کن و بیار روغنش یکم زیاد باشه.
بعد از اتمام حرفهایش به دنبال محمد رفت و ماندگار ماند و یک دنیا حسرت، حسرتی که یک بار وقتی خاله یا هم دایی با عزیز جانش میآمد پدرش از جیب خود مصرف را میپرداخت و مردی میکرد. اما این یک خیال واهی بود چون او، برادرش و مادرش مکلف غذاهای سبک خود بودند؛ غذایهای ظهر و شب را هم در ازاء کنیزی کردن برای نامادری و خواهرهایش میخورند. حسرتی گوشهای دلش را همیشه اشغال کرده بود که پدرش مرد شد و پشت و پنها دخترش!
نمیخواست پدرش دل از خواهرهایش بکند، ولی دلش قدری محبت میخواست از جانب پدری که هیچ وقت نفهمید چرا محبتش را از او دریغ کرده است!
اگر اینقدر سوزان را دوست داشت چرا با مادرش ازدواج کرده بود؟
آهی کشید و بعد از آماده کردن صبحانه مادرش رفت تا ببیند برادرش چیکارش دارد و ماندگار به تنهایی صبحانه را زهر جان نمود. آخر بغضی نشستهی ته گلویش آن نیمرو را در گلویش زهر کرده بود.
گلاندام ساعتهای بعد برگشت اتاق و مشغول جمع کردن لباسهایش شد. ماندگار که مشغول دوختن گلی روی پارچهی ابریشمی بود سرش را بلند کرد و سوالی پرسید:جایی میریم؟
گلاندام لبخندی زد و گفت: آره قراره بریم شهر!
شنیدن این حرف مساوی شد به کش آمدن لبهای ماندگار، با سرعت از جا پرید و سمت حمام پا تند کرد. هنوز به حمام نرسیده بود که هانیه با تمسخر صدایش زد.
- آروم افسار پاره کردی؟
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۷