👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 35
نگاه زیبایش را به چشمان پر حسرت سعیده دوخت .
برای چند لحظه هیچ چیز به ذهنش نمی رسید اما سرانجام لب گشود :
نگران چی هستی ؟!
سعیده لبخندی از سر دلمردگی زد :
نگران اینکه دیگه حتی سراغمو نگیری ...
نگران اینکه نگاهم نکنی و دلم که اسیر این چشمهاست دق کنه ...
نگران اینکه ( کمی سکوت کرد و بعد ....
گویی به خودش جرأت داد تا بتواند نام رقیبش را به زبان بیاورد :)
باران تمام قلبت رو بگیره ... .
کیان وامانده بود .
سعیده اورا از خودش هم بهتر می شناخت .
نیازی نبود چیزی را در برابر سعیده انکار کند.
– روز اول بهت گفتم به من دل نبند عروسک .
سعیده لبخند تلخش را تکرار کرد .
در چشمانش اشک حسرت حلقه زده بود:
روز اول به من گفتی هرگز نه من و نه هیچ عروسک دیگه ای نمی تونه راهی به قلبت باز کنه ....
حرفهای نیش دار سعیده اورا آزار می داد.
لیوان را به دست او داد و در حالیکه زیر لحاف فرو می رفت گفت :
من قلب ندارم دختر ....
او با گفتن اینجمله چشمانش را بست و سعیده را وادار به برخاستن کرد .
اما هنوز چند قدم مانده بود تا از در اتاق خارج شود که کیان گفت :
شنیدم این روزها مصرفت رفته بالا ... .
سعیده با نگرانی به سمت او چشم دوخت :
این روزها حالم خوب نیست .
کیان با عصبانیت تکانی به خود داد و نیم خیز شد :
چه مرگته که خوب نیستی ؟
با این افکار چرندی که تو مغزت جمع کردی باید هم کارت به اینجا بکشه .... سعیده با حسرت به او چشم دوخت ،
به او که دیگر نگاهش هیچ رنگی نداشت .
می دانست که کیان را از دست داده است :
افکار چرندم می گه دیگه جایی تو قلبت ندارم ....
من به خاطر تو هر کاری کردم .
به خاطر اینکه دوستم داشته باشی هر جور خواستی در اختیارت بودم .
کیان عصبی برخاست و در حالیکه به سمت او که چند قدم بیشتر با هم فاصله نداشتند می رفت گفت :
انگار جنابعالی یه چیزایی رو فراموش کردی ! ....
سعیده سری با تأسف جنباند و خواست اتاق را ترک کند که کیان بازویش را محکم گرفت و او را به عقب کشید :
صبرکن خانم خانما ...
اولاً به خاطر من کاری نکردی .
هرکاری کردی به خاطر خودت بود .
انگار یادت رفته کی از تو لجن بیرون کشیدت .
من برات کم نگذاشتم که سرم منت بذاری ....
سعیده از اینکه اورا عصبانی کرده بود پشیمان شده بود .
آنقدر شیفتة او بود که نمی توانست اورا برنجاند .
کنار پایش زانو زد و در حالیکه اشکش جاری شده بود گفت :
همه چیز رو ازم بگیر ...
من چیزی نمی خوام .
فقط اجازه بده یه گوشه از زندگیت بمونم .
رفتارش حال کیان را به هم می زد گویی هیچ عزت نفسی در او وجود نداشت .
کیان قدمی به سمت در برداشت سعیده برخاست و به دنیالش دوید .
بیرون از اتاق دستش را ملتمسانه گرفت و به او چشم دوخت :
باران چی داره که من ندارم .... هرکاری بگی حاضرم برات بکنم .
کیان با اکراه دستش را از چنگ او رها کرد و در حالیکه کتش را از روی مبل برمی داشت با لحنی خشک و جدی گفت :
هر چی که بهت دادم ارزونی خدمتی که تصور میکنی به من کردی.
امیدوارم بعد ازاین خوب زندگی کنی ... .
سعیده نمی خواست او با آن حالش آنگونه آنجا را ترک کند
اما می دانست که کیان تصمیمش را گرفته است .
التماس هیچ فایده ای نداشت .
قلب سنگی کیان سخت تر از آن بود که التماسهایش آنرا نرم کند :
من اجازه نمی دم اون دختر همه چیزمو بگیره ...
نمی ذارم تو رو از من بگیره .
حرفهایش کیان را عصبی تر میکرد.
او از اینکه مدام نام باران را می شنید راضی بنظر نمی رسید .
هنوز مطمئن نبود که احساسش نسبت به باران چیست .
با عصبانیت به سمت سعیده برگشت .
بازوان دخترک را گرفت و اورا به شدت تکان داد .
سعیده حس میکرد استخوانهایش در حال خورد شدن است :
دست از پاخطا کنی با دستای خودم می کشمت .
سعیده با نگاهی راسخ و منزجر نسبت به باران به او خیره شده بود :
بهتره همین حالا اینکار رو بکنی ...
نمی ذارم جامو بگیره .
نمی ذارم دستت بهش برسه .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۷