پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 36
سعیده نمی دانست که او دقیقاً به واسطة همان جملات تحریک آمیز هر لحظه نسبت به باران متمایل تر می شود .
کیان دیگر نمی خواست چیزی بشنود او را به سمت مبلی پرت کرد و با عصبانیت آنجا را ترک کرد .
احساس مالکیت سعیده برایش به اندازة پشیزی نمی ارزید ،
عشق سعیده برایش بوی تعفن گرفته بود .
یک عشق غریزی ، پوچ و تو خالی... .

نه !
انگار اصلاً خوابم نمی برد ....
فکر آن بعدازظهر ازسرم بیرون نمی رفت .
یعنی کیان با آن دو نفر چه کرده بود ؟...
آنها را کشته بود ؟!
شاید هم تهدیدشان کرده بود و رها یشان کرده بود ...
ای کاش از ترس بیهوش نشده بودم ...
بار دیگر در سایه روشن اتاق چشمانم را کمی تنگ تر کردم تا عقربه های ساعت دیواری را که در سیاهی گم شده بودند بهتر ببینم ...
صدای مبهم اذانی که از دور دستها به گوش می رسید
برای لحظه ای بی قراری ام را با خود برد
و بعد گویی همه چیز در صدای زنگ ساعت کوچک مادربزرگ گم شد .
مادربزرگ غلطی زد و ساعت را خاموش کرد .
قبل از اینکه او حرکتی کند من برخاستم تا آمادة نماز خواندن شوم ...
صبح زود از خانه بیرون زدم .
مسافت زیادی را بی آنکه حس کنم در سرما پیاده رفتم ...
ساعت از نه گذشته بود که به محل کارم رسیدم .
سارا با تعجب نگاهم کرد و به جای جواب سلامم گفت : چته ؟!
چرا رنگ و روت پریده ؟
قبل از اینکه دهان باز کنم گوشی ام زنگ خورد ،
به جواب کوتاهی بسنده کردم : چیزی نیست .
دیشب بی خوابی زده بود به سرم .
با تردید به شمارة سعیده که روی صفحة گوشی بود چشم دوختم .
سعیده چه کاری می توانست با من داشته باشد ؟
با لبخندی تصنعی گوشی را جواب دادم :
سلام سعیده جان ؟ خوبی ؟
صدایش مثل همیشه گرم و شادی بخش بود :
سلام عزیزم .
ممنون تو خوبی ؟
کم پیدایی ؟
دیگه سراغ ما نمی آی ....
– درگیر کارهام هستم ... .
او بعد از کلی خوش و بش برای عصرانه به منزلش دعوتم کرد و گفت یاسمین هم بعد از ظهر می آید تا چند ساعتی را با هم خوش باشیم .
با کمال میل قبول کردم .
برنامة خوبی برای تغییر روحیه ام بود... .

سعیده تماسش را قطع کرد و لبخند پیروزمندانه ای برلب نشاند ... .
او تصمیمش را گرفته بود .
به قدری شیفتة کیان زندبود که نمی توانست گوشه ای بنشیند وناظر از دست دادنش باشد . برای او کیان همه چیز بود.
عشق ...زندگی ...ثروت ... .
نمی توانست بنشیند و در کمال آرامش ببیند دختری مثل باران جایش را بگیرد .
عشق چنان چشمانش را کور کرده بود که از هیچ کاری مضایقه نمی کرد ....
اگر بارانی در کار نمی بود همه چیز رنگ عادی به خود می گرفت .
او برای بدست آوردن آن زندگی نصف و نیمه کم تلاش نکرده بود که حالا دو دستی آنرا به دختر دیگری تقدیم کند ... .
این وسط باران زیادی بود و باید شرش را از سر زندگی او کم می کرد.
او نقشة شوم مرگ دخترک را کشیده بود و می خواست او را به بهانة میهمانی دوستانه به منزلش بکشاند ... .
برای او مهم نبود که باران چقدر مقصر بود . برای او فقط کیان مهم بود و بس ... .
ساعتها به سرعت سپری می شدند و سعیده بی تابانه در انتظار ورود تنها میهمان بعداز ظهرش بود .
خلاص کردن باران بوسیلة یک آمپول هوا برایش به سادگی آب خوردن بود .
این دقیقاً کاری بود که او درست زمانیکه برای فریبرز کار می کرد با صمیمی ترین دوستش کرده بود بدون اینکه آب از آب تکان بخورد ... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی