قسمت 11
آنقدر خوشحال بود و دل پاک که حسادت خواهرهایش در نظرش نیاید.
با لبحند گشاد و صورت پُر ذوق گفت: قراره بریم شهر!
ابروهای هانیه از تعجب بالا پرید و ماندگار بدون توجه به حسادت او سمت حمام رفت تا دست و صورتش را بشورد.
هانیه همانجا در خشکش زده بود و باز هم غرق در این فکر بود که چطور ماندگار را در نزد پدر بد جلوه دهد. این دختر هیچگاه دست از این کارهایش بر نمیداشت.
صدا زدنها محبوبه رشتهی افسار گسیختهی افکارش را درید.
- هانی به چی فکر میکنی؟
هانیه ابرو در هم کشید و با لحن عصبی گفت: بازم قراره بره شهر.
محبوبه هم حرص زد حتی سال به سال رفتن ماندگار به شهر را چشم دیدن نداشتند.
هانیه بشکنی زد و گفت: فهمیدم باهاش چیکار کنم!
محبوبه که تازه شروع به فکر کردن کرده بود تا نقشهی پلیدی برای ماندگار بکشد از صدای ذوق زدهی هانیه به وجد آمد پرسید: چی؟
همان لحظه ماندگار با چهرهی بشاش از حمام بیرون آمد و خواست سمت اتاقش برود که هانیه صدایش زد.
- ماندگار!
برگشت و عادی از هر فکر پلید و شیطانی گفت: هوم؟
- عزیزم یه خواهش ازت داشتم.
ماندگار که میخواست خواهرانش او را دوست داشته باشند بدون مخالفت سریع پرسید: چی؟
هانیه لبخند مسخرهای زد و گفت: وضعیت اینجا رو که میدونی. ما رو نگاه سن مون از بیست گذشت شوهر نکردیم اجازهی رفتن به شهر رو نداریم...
مکثی کرد که ماندگار گفت: خوب من چیکار میتونم بکنم؟
لبخند پلیدی روی صورت هانیه شکل گرفت که ماندگار به پلیدی آن پی نبرد.
هانیه بی توجه به نگاه پرسشی ماندگار دستش را کشید و داخل راه پلهها برد و آرام طوری که کسی نشنود پچ زد.
- وقتی رفتی شهر... تو که خودت خوشگلی پس یه پسر شهری رو تور کن تا ما هم پا مون به شهر باز بشه شاید از حرفهای زشت مردم این روستا نجات یافتیم. هم تو حرفی نمیشنوی و هم ما شوهر میکنیم و نام مون بلند میشه که دخترهای آغا صاحب در شهر عروس شدن!
ماندگار که از تعصب پدرش باخبر بود و میدانست که اگر پدرش چنین حرفی رو بشنود او را زنده به گور میکند با ترس لب زد: نه نمیشه اگه آغا بفهمه اون وقت...
هانیه با بدجنسی وسط حرفش پرید و گفت: از کجا میخواد با خبر بشه؟ این حرف فقط بین خود مون میمونه.
استرس در وجود ماندگار لانه کرده بود و صدا زدنهای مادرش باعث شد حرف را نصفه بگذارد و نزد مادرش برود.
- بلی؟
- لباسهای طاها رو هم بردار همه اشو.
زیر لب آرام «چشم» گفت و سمت دستمالی که لباسهای طاها را در آن بسته بود رفت و بازش کرد تا مطمعن شود تمام لباسها است.
زندگی خوشی نداشت ولی همین لحظههای حداقل کم برایش شیرینتر از شهد بود.
صدای در اتاق شان آمد، ماندگار هنوز برنگشته بود که ببیند کی است که صدای پدرش را شنید.
- ماندگار خونه میمونه و فقط خودت و طاها میری.
ماندگار با این حرف پدرش وا رفته در جایش نشست.
چرا لحظههای خوب زندگی اینقدر کم بودند؟
لبهایش باز و بسته میشدند اما آوایی نبود انگار کسی زبانش را از حلقوم بیرون کرده باشد.
گاهی لعنت میکرد خودش را به خاطر این ضعفش، اما مثل همیشه چارهی جز سکوت نداشت.
گلاندام به طرف داری از دخترش گفت: احمدآغا بذار بره تا شام بمونه بعدش دست امین میفرستمش.
از این که دست امین بگذارنش بهتر بود که اصلاً نرود. آخر امین برادر بزرگش بود که اصلاً از ماندگار خوشش نمیآمد. شاید بین خواهران و برادرانش بی طرفترین شان همان رضا و پروانه بود.
دوباره همان دعوایی همیشگی بود و صدای دادهای پدرش که نارضایتیش را برای نرفتن ماندگار اعلام میکرد و جیغهای مادرش که میخواست ماندگار هم همرا آنها برود.
احمدآغا بی توجه به ماندگارِ در خود مچاله شده داد زد: ببریش شهر که چی بشه، هان؟ که بشه یک خونه خرابکن مثل خودت! همین و میخوای؟
گلاندم هم که نمیخواست کم بیاورد جیغ کشان گفت: پس بمونمش اینجا که بشه کنیز زنت؟
- از خونه خراب کنی که بهتره کنیزی کردن.
- اینقدر که بهتر بود چرا عقدم کردی؟
باز هم پدرش جوابی را داد که نباید میداد.
- چون توی سلیطه رو باید آروم میکردم تا آبروی خودم رو میخریدم. اگه حامله نشده بودی میمردمم عقدت نمیکردم!
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۷