👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 105 (پایانی)
اخم تصنعی همراه با خنده بر چهره ام نشاندم.
-از اون خنده ات مشخصِ که قراره چه قدر به حرفم گوش بدی.
از روی زمین برخاستم. امید مشغول حرف زدن با محمد بود. مادر امید من را گوشه ای کشاند و شروع کرد به حرف زدن.
-از همون بار اول که دیدمت برام مثل نهال شدی. تو به قدر کافی فهمیده و بالغ هستی. ازت می خوام پسرم رو خوشبخت کنی از اون خواستم نذاره آب توی دل تو تکون بخوره. همیشه مراقب همدیگه باشید. این حرف ها رو قبلا به امید هم گفتم، با عشق شروع کردید. اگه همه ی مشکلات رو با حرف حل کنید و روتون توی روی هم باز نشه، زندگیتون تا ابد بر پایه ی عشق استوار می مونه.
در آغوشم گرفت.
-چشم، تا وقتی شما و مادرم هستین من و امید خوشبختیم چون اجازه نمی دید خطا بریم. به همه ی توصیه هاتون عمل می کنم. نگران ما نباشید و از خودتون مراقبت کنید.
بالاخره دل کندیم و رفتیم. ساعت شش غروب را نشان می داد اما به دلیل هوای بارانی گویی شب بود. امید بخاری ماشین را روشن و برف پاک کن را فعال کرد.
-امید چرا از این مسیر اومدی؟
نگاهم کرد. گرم بود، حتی گرم تر از آتش.
-دو دقیقه ی دیگه می رسیم و متوجه می شی. یه تنبیه حسابی هم برات در نظر گرفتم چون فراموش کردی.
گیج نگاهش کردم، چه چیزی را فراموش کرده بودم؟
-چی رو فراموش کردم؟ مگه قرار نیست بریم ماه عسل؟
خندید.
-بله ولی قرار بود قبل از رفتن جایی بریم.
-آخه...
انگشت اشاره اش را به طرف کوچه ای که نزدیک مدرسه دریا بود برد.
-پیاده شو
با هم پیاده شدیم، امید کنارم آمد و با هم در آن کوچه ی کم قطر رفتیم. هنگامی که من را وادار کرد به دیوار تکیه کنم و او دستانش را اطراف سرم برد، یادم آمد چه چیز مهمی را فراموش کردم.
-یادته قرار بود توی این کوچه، زیر همین بارون، توی یه همچین حال و هوایی یه اعترافی بهت بکنم؟
در آتش نگاهش تب کردم، اما قطره های باران مرا همچو مادری دلسوز و مهربان پاشویه کردند و اجازه ی تشنج کردن ندادند.
-آره، خوب یادمه.
-اما توی مسیر این طور به نظر نمی رسید.
صورت هایمان کاملا خیس شده بود و آب از ابرو و مژه های من و امید چکه می کرد.
لبخندی زدم و مرموزانه در دو گوی مشکی اش براق شدم.
-این دفعه رو ببخش همسر جان.
چشمانش نورانی شد و لب هایش خندید.
-از حالا یاد گرفتی چطور من و خام کنی؟
از سرما به خود لرزیدم. پیشانی ام را به پیشانی اش زدم.
-بله، سیاست زنانه یعنی این.
هیچ نگفت، فقط نگاهم کرد و در صورتم ذل زد.
-ساحل؟
-جانم؟
-می خوام سر فصل زندگی مشترکمون این جمله باشه. چون وقتی اولین بار توی چشمات نگاه کردم به معنی واقعی کلمه نفسم چند ثانیه ای قطع شد.
عاشقانه به اون چشم دوختم.
-چی باشه؟
چند ثانیه ای در چشمانم نگاه کرد، بدون حتی یک بار پلک زدن و بعد زمزمه وار لب گشود.
-چشم ها هم نفس می گیرند.
همان شد، اسم داستان زندگی مان را (چشم ها هم نفس می گیرند) گذاشتیم. به ماه عسل رفتیم و برگشتیم و صفحه ی جدیدی از فصل عشقمان نیز رقم خورد و هر ثانیه از زندگی شیرین مان نهایت لذت را می بردیم. پایان شب سیه سپید است.
نوشته : نگین شاهین پور
پایان
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۷