👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 37
طبق قرار رأس ساعت شش بعدازظهر باران باید آنجا می بود اما ترافیک خیابانهای شلوغ او را کمی معطل کرده بود .
وقتی سر آن کوچة پهن از تاکسی پیاده شد ، گوشی اش زنگ خورد .
دیدن شمارة کیان بیشتراز هرچیزی خوشحالش کرد .
شب گذشته هزار بار خواسته بود شماره اش را بگیرد و از حالش باخبر شود اما به زحمت جلو خودش را گرفته بود .
ذوق زده در حالیکه وارد کوچه شده بود گوشی را به گوشش چسباند :
سلام آقای زند ....
صدای گرم و مغرور اما مهربان کیان در گوشی پیچید :
سلام دختر خوب...
حالت چطوره ؟
بهتری ؟
لطف کلامش چنان در جان باران نشست که تمام اتفاقات را برای لحظه ای فراموش کرد و تنها به این می اندیشید که جداً شیفته این صداست :
خوبم... .
– لبت چطوره ؟ هنوز درد می کنه ؟
لبخند با تمام زیبایی اش بر لبان باران نشست و با لحنی به سادگی و معصومانة یک دختر گفت : مهم نیست ... .
صدای نفس گرم کیان در جانش پیچید :
چرا دختر مهمه ...
من همه جوره روزت رو خراب کردم ... توی خیابونی ؟ صدای ماشین می آد ؟
- بله .
دارم می رم خونة سعیده جان .
شنیدن نام سعیده کیان را کمی عصبی کرد و صدای بوق هشدار گوشی باران در آمد:
آقای زند شارژ گوشیم داره تموم می شه، الان قطع می شه .
کیان با تردید پرسید : خونة سعیده چه خبره ؟
-خبر خاصی نیست ... من و یاسمین رو دعوت کرده چند ساعت دور هم باشیم.
- خیلی خب ...خوش بگذره .
- ممنون . شما هم بعدازظهر خوبی داشته باشید ... .
باران تماس را قطع کرد وکیان همانطور که در دفتر کارش پشت میز نشسته بود به فکر فرو رفت .
همه رفته بودند و او در شرکت تنها بود .
ازکار سعیده سر در نمی آورد.
رفتارش توجیهی نداشت و اورا سردرگم می کرد اما هرچه بود حس خوبی نداشت ...
اصلاً سعیده با داشتن آنهمه دوست صمیمی چطور فقط از باران در کنار یاسمین دعوت کرده بود ...
سرش هنوز درد می کرد .
نفسش را یکجا بیرون داد و گوشی اش را روی میز گذاشت ...
فکرش آنقدر متمرکز نبود که بتواند کاری انجام دهد.
دلش بیهوده شور می زد و اصلاً نمی دانست نگران چیست .
سرش را بی اختیار روی دستانش برمیز نهاد .
روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود و جداً نیاز به استراحت داشت .
گویی هیچ چیز آرامش نمی کرد .
تلنگری به در نواخته شد.
با تعجب سرش را بلند کرد !
چه کسی می توانست باشد ؟!
- بله ؟!!... .
در باز شد و یاسمین با لبخند میان در قرار گرفت :
ببخشید آقای زند من فراموش کردم لپ تاب تون رو ببرم .
کیان از دیدن او کاملاً تعجب کرده بود و در حالیکه مؤدبانه به لپ تاب اشاره می کرد گفت :
بفرمایید ...
منم اصلاً موقع رفتنت حواسم نبود بهت یادآوری کنم .
یاسمین با لبخند به سمت میز او آمد .
لپ تاب را برداشت و با تشکر به سمت در بازگشت .
هنوز از اتاق خارج نشده بود که چیزی مثل برق از ذهن کیان گذشت و با تردید خطاب به او گفت :
مهمونی خوش بگذره یاسمین جان.
یاسمین با لبخندی آمیخته با تعجب اورا نگریست :
مهمونی ؟!...
شوخیتون گرفته آقای زند ؟
شما اینقدر کار روی سرمن ریختید که باید تمام شب هم بیدار بمونم ...
( بعد لبخندش را تکرار کرد :)
فعلاً خدانگهدار .
او رفت و کیان تا چند ثانیه با تردید به درب اتاق خیره مانده بود ... .
آه ! خدای من !
پس قضیه این مهمانی شوم چه بود ؟!
گوشی اش را برداشت و به سرعت شمارة باران را گرفت .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۷