پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 38
گوشی او خاموش بود . دلش را به دریا زد و شمارة سعیده را گرفت .
وقتی گوشی اش چند مرتبه زنگ خورد و به جای جواب دادن خاموش شد کیان به پایین ساختمان رسیده بود
و در حالیکه با عجله سوار ماشین می شد به اتفاق بدی فکر می کرد که ممکن بود برای باران رخ داده باشد....
سعیده با قساوت تمام دخترک بیگناه را به صندلی داخل اتاق خواب طناب پیچ کرده بود .
دهانش را باچسب چسبانده بود و در حالیکه باران مثل ابر بهار می گریست و با نگاه و تکانهای ناامیدانه اش به او التماس می کرد رهایش کند لبخند می زد .
او در حالیکه داخل کیفش به دنبال سرنگ مورد نظرش می گشت لبخند زد :
نگران نباش خوشگلم درد نداره ...
همچین زود راحتت می کنم که اصلاً نفهمی .
باران ناامیدانه و به زحمت خودش را اندکی تکان می داد و باورش نمی شد به آن زودی و در اوج جوانی به آخر خط رسیده باشد .
سعیده حتی به او توضیح نداده بود که به چه جرمی مجازاتش می کند.
باران دیوانه وار و از فرط ترس می گریست و باورش نمی شد این سعیده همان سعیدة به ظاهر مهربان باشد .
زن جوان در حال آماده کردن سرنگ بود و باران از فرط ترس قالب تهی کرده بود ....
آنجا برای او آخر خط بود بی آنکه امیدی به نجات داشته باشد .
سعیده با لبخندی پراز آرزو به سمت او رفت :
کوچولوی بیچاره ...
واقعاً برات متأسفم .
نفس باران به شماره افتاده بود و با تمام قدرت بدنش را که محکم به صندلی طناب پیچ شده بود تکان می داد.
اما هرچه بیشتر تلاش می کرد نا امیدتر می شد ... .
صدای زنگ در ناگهان هردوی آنها را شوکه کرد .
سعیده منتظر میهمانی بود که دیر کرده بود اما مطمئن نبود خودش باشد، باتردید به باران خیره شد:
صدات در نیاد ... .
او از اتاق بیرون رفت .
باران تا سرحد مرگ ترسیده بود و گوشهایش را تیز کرده بود.
صدای پای سعیده را می شنید که هر چه به سمت در می رفت در فضا کم رنگ ترمی شد... لختی سکوت برقرار شد .
باران تمام قدرتش را در گوشهایش جمع کرده بود تا صداها را بشنود .
در کمال ناباوری اش در باز شد صدای خندان سعیده را شنید که گویی میهمان را می شناخت : بیا تو ...
منتظرت بودم ، خوب موقعی اومدی .
صدای ناشناس مردی به گوش رسید :
تنهایی ؟
باران از ترس به خود می لرزید .
ترجیح می داد حرکتی نکند و صدایی ندهد.
اگر سعیده به او اعتماد نداشت در چنان شرایطی در را برایش باز نمی کرد :
نه خیلی ...
یه کمی دیر اومدی .
دختره رو بستم .
داشتم کار رو تموم می کردم .
– پول من کجاست ؟
- همه اش تواین کیفه .
بازهم سکوت ...
سکوت آنها باران را بیشتر می ترساند .
صدای افتادن چیزی به گوش رسید و درپی آن سعیده وحشت زده داد زد :
داری چه غلطی می کنی عوضی؟! گویی او ترسیده بود .
صدای پاها و برخورد چیزی به زمین نشان می داد آن دو درگیر شده اند و ناگهان صداها تمام شد .
بازهم سکوت ...
باران آنقدر قوی نبود که بتواند دوام بیاورد .
او موجود ترسویی بود و فشار ترس کاملاً او را به هم ریخته بود .

آنقدرترسیده بودم که قلبم داشت از حرکت می ایستاد.
سینه ام درد گرفته بود و نفسم در نمی آمد.
بار دیگر صدای پایی آرام سکوت وهم انگیز خانه را در هم شکست .
گامهایی که با تردید به اتاق نزدیک می شدند.
اینجا آخر خط بود و با مرگ فاصله ای نداشتم .
آب دهانم را از گلوی خشکیده ام پایین دادم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی