قسمت 13
هنوز به اتاقک عزیز شان نرسیده بودند که صدای عمه خانم در آمد.
- چه خبره باز قشلاقیها اومدند و ما هم باید با راحتی خداحافظی کنیم؟
این بود آن بهشتی که همان نگهبان دم درش هم عصاب نداشت!
ماندگار با خنده گفت: نه عمه خانم شما راحت باش ما که کاری به تو نداریم.
بعد هم بی توجه به نگاههای خمصانهی عمه خانم سمت خانهی عزیز شان دویدند.
دم در خروجی حیاط اتاق عمه خانم بود و هر باری که به شهر میآمدند، نیش و کنایههای عمه خانم تنها چیزی بود که همان دم در پذیرایی شان میکرد.
وارد اتاقک گنبدی و کوچک عزیز شان شدند و با سر و صدای بر سر و صورت عزیز هوار شدند.
عزیز هم خنده کنان سر و صورت نوههایش را بوسه میکاشت و قربان و صدقهای شان میرفت.
همان روز برای محمد خواستگاری رفتند. معلوم شد که دلآرام برای خواستگارش جواب مثبت داده است و حالا میخواهد برادرش را سر و سامان بدهد.
گلاندام، دلآرام و طاها هر سه باهم رفتند خواستگاری و ماندگار با عزیزش خانه ماند.
دلش روزهای کوچکیاش را میخواست، روزهایی که همراه خاله دلآرامش به خرید میرفت و یک روز تمام را فقط دو یا سه جنس خرید میکردند و بقیه فقط در حد دیدن و چانه زدن بود!
دلآرام عادت داشت وقتی برای خرید میرفت روزها شام میشد ولی خریدهایش تمام نمیشد؛ و جالبتر هم اینکه یک روز کامل دو یا سه جنس بیشتر هم نمیخرید و هی فروشندهها را سردرد میداد و بالاخره جنس را نخریده رها میکرد.
حالا دیگر او آن ماندگار هفت، هشت ساله نبود که سر به دل خود با خالهاش به خرید برود.
او دیگر دختر پانزده سالهای بود که بیرون رفتن برایش ننگ حساب میشد!
گاهی دلش از آن قفس دو طبقهای و این حرفهای مضخرف میگرفت اما چون چارهای نبود، مجبور به سکوت بود و بس!
ماندگار با عزیزش در خانه تنها بودند و ظهر را با خوردن کمی سبزی گذراند.
چیزی به عصر شدن نمانده بود که پسردایی مادرش به خانهی عزیزش آمد.
حمید پسر جذاب و قد بلندی که چند سال از ماندگار بزرگتر بود.
دلهره در دلش خانه کرد. اگر برادرش امین از راه میرسید و حمید را میدید قطعاً برای ماندگار خیلی تاوان سنگین را در راه داشت.
بعد از احوال پرسی سرسری با حمید سمت کوچهی تنگ و باریک که راه خروجی خانهی عزیزش هم بود دوید و با سرعت کرشمه که نوهی عمهی مادرش میشد را صدا زد.
کرشمه هم چون همیشه در خانه بود و دوست خوب ماندگار، با شنیدن صدای ماندگار حرفش را به سرعت قبول کرد و نزد ماندگار آمد.
هر دو، دوستانه هم را در آغوش کشیدند و دوباره به خانهی عزیز برگشتند.
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۸