قسمت 14
حمید که در حیاط بود با دیدن آنها با خنده رو به ماندگار گفت: یه بار نشد من بیام و تو رو تنها ببینم.
با این حرف حمید دل ماندگار شروع به لرزیدن کرد. مقصودش از تنهایی چه بود؟
عرق شرم راه تیره پشت کمرش را گرفت و بدون جواب سمت اتاق خالهاش پا تند کرد.
کرشمه هم به دنبالش دوید تا داخل اتاق شدند ماندگار نفس حبس شدهاش را بیرون داد.
کرشمه با خنده و شوخی گفت: خاطر خواهت شده؟
با این حرف کرشمه سر ماندگار با سرعت سمتش چرخید، اصلأ این مورد در ذهنش جا نگرفته بود.
گوشهایش اوتوماتیک وار صدای هانیه را زنگ زدند.
«تو که خودت خوشگلی پس یه پسر شهری رو تور کن تا ما هم پا مون به شهر باز بشه...»
ذهن سادهاش با خود اندیشید که آیا حمید جذاب گزینهی خوبی برایش است یا نه؟!
چیزی تا آمدن امین نماندن بود و حمید هم قصد رفتن نداشت.
دلآرام و گلاندام با طاها آمده بودند و طوری که از حرفهای شأن پیدا بود، دختر را قبول کرده بودند.
از آنطرف سوزان در پوست احمدآغا رفته بود و اجازه نمیداد تا امین برای آوردن ماندگار برود. او که از نقشهی شوم دخترانش خبر داشت از هر دری که لازم بود وارد شد تا ماندگار امشب را در خانهی عزیزش بماند.
وقتی احمد آغا موافقتش را اعلان کرد سوزان با سرعت سمت خانهی برادر شوهرش رفت، تا به برادرزادهی احمدآغا خبر بدهد؛ که به خانهی مادری گلاندام برود و خبر ماندن ماندگار را بدهد.
سمیر برادر زادهی احمد آغا که یک ماشین درب و داغان داشت و برای مسافر بری از آن استفاده میکرد. حرف زن عمویش را قبول کرد و به شهر رفت.
وقتی خبر را محمد در خانه بازگو کرد، خوشحالی ماندگار وصف ناشدنی بود.
در آن زمانها خالهاش معلم بود و آنشب ماندگار هم با سواد کمی که داشت کتابهای به قول خودش شهری را در دست گرفت و شروع به خواندن کرد.
حمید زیر چشم حرکات ماندگار را در نظر داشت و بدش نمیآمد کمکم طرح دوستی با دخترک زیبای روبرویش را بریزد.
سپس آرام خودش را از این گوشهای خانه سمت ماندگار کشاند و آرام پرسید: خواندن بلدی؟
ماندگار که متوجه آمدن او نشده بود تکانی خورد که باعث خندهی حمید شد. اما خودش را نباخت و با جرأت پاسخ داد: البته که بلدم!
خودش را از این گونه جواب دادنش نیز خنده گرفت. آخر به قول عمه خانم یا همان عمهی مادرش دخترهای روستایی چشم دریدهاند و او هم یک دختر روستایی بود!
از لقبی که عمه خانم روی او و امسال او مانده بودند خندهاش گرفت که باعث شد حمید بپرسد: جواب سوالم خنده داشت؟ این یعنی قبول؟
ماندگار گیج به حمید نگاه کرد، مگر او سوالی پرسیده بود؟
آرام گفت: متوجه نبودم. چیزی گفتی؟
حمید چشم گرد کرد و گفت: یه ساعته برای کی سخنرانی میکردم؟ نگو خانم اصلاً تو باغ نبوده!
حمید منتظر به ماندگار چشم میدوزد اما ذهن مانگار روی حرفهای هانیه کلید کرده!
با تکان دست حمید به خودش میآید.
- تو حالت خوبه ماندی؟
ماندگاری که از مخفف شدن اسمش توسط حمید شوکه شده بود؛ زیر چشمی به افراد داخل اتاق نگاه انداخت. همه مشغول حرف زدن با یکدیگر خودشان بودند.
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۸