پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 39
با چشمانی که از ترس داشت از حدقه بیرون می زد به در اتاق چشم دوخته بودم . تازه وارد جلو در مکثی کرد . ثانیه ها اصلاً نمی گذشت ... و گام آخر را برداشت تا من هم بتوانم او را ببینم . مردن بهتر از آنهمه ترسیدن بود . از وحشت داشتم سکته می کردم . او مردی بود با قامتی معمولی که جوراب نازک مشکی روی سرش کشیده بود تا شناخته نشود . چند لحظه به من که تمام وجودم شده بود اشک و التماس و از چشمانم می بارید خیره شد ... به سمت کمد لباس ها رفت . در آن وضعیت اسف بار همین که به سمت من نیامده بود نفس راحتی کشیدم ... .خبری از سعیده نشد . صدایی هم نمی آمد . آه ! ای کاش هرگز به آنجا نیامده بودم ... . او ساک خالی بزرگی را از کمد بیرون کشید . ناگهان چشمم روی چند لکه خونی که بر کفشهای کرم قهوه ای مردانه اش بود میخکوب ماند . حس کردم تمام اتاق دور سرم می چرخد ... . یعنی آن خون متعلق به سعیده بود؟! او در چه وضعیتی بود؟! چرا خبری از او نشده بود.بار دیگر صدای زنگ در شوکه ام کرد . مرد ناشناس برای لحظه ای وحشت کرد و نگاهی به من انداخت . حس کردم دست و پایش را گم کرده است . ساک را برداشت و به سمت سالن دوید. باز هم صدای زنگ قلبم را لرزاند ...وحشتناک بود. از روی صداهایی که می شنیدم حس کردم او قصد حمل جنازة سعیده را با آن ساک دارد .... ساک بزرگی بود و دختری با اندام سعیده به راحتی درآن جا می گرفت . صدای مبهمی از پشت در می شنیدم : سعیده !.... سعیده ؟!!.... آهنگ صدایش آشنا بود . اما مغزم هنگ کرده بود .... انگار صدای آشنایی بود . صدای پای ناشناس را شنیدم که به سمت چپ سالن می رفت یعنی به سمت آشپزخانه . بعد صدای بازشدن درب پشت آشپزخانه را که به پله های اضطراری می خورد شنیدم و همزمان صدای کلید که در قفل در ورودی می چرخید ...هر که بود خودش کلید داشت ، در را باز کرد و وارد شد : سعیده ؟!... باران ؟!...آه! این صدای آشنای کیان بود . ناگهان تمام وجودم گرم شد و اندکی از آن همه وحشت و اضطراب تحلیل رفت . صدای پایش مثل صدای پای فرشته ای نجات بخش در جانم می نشست، همه جا را با گامهایی سریع می گشت و به اتاق نزدیک می شد . داشتم از حال می رفتم . تا سرحد مرگ ترسیده بودم . وارد اتاق شد و با دیدن من در آن وضعیت آه از نهانش برخاست : خدای من !!! (به سمتم دوید و به نگاه اشکبارم چشم دوخت:) چی به روزت اومده ؟!؟! من فقط بی رمق می گریستم. چسب دهانم را بایک حرکت کند . کم آورده بودم . داشتم از فرط آنهمه فشار عصبی می مردم و با صدای بلند گریستم و او در حالیکه طنابم را باز می کرد و چهره اش رنگ هم دردی به خود گرفته بود سعی کرد آرامم کند : آروم باش ... همه چی تموم شد... سعیده کجاست ؟در حالیکه بلند می گریستم با هق هق گفتم : ن....ن....نمی دو....دونم ... . حالم بد بود . آنقدر بد که نه چیزی می فهمیدم و نه به چیزی فکر می کردم : آروم عزیزم .... توروخدا آروم باش باران . طنابم را باز کرد . مثل کودکی بی پناه برخاستم . اما آنقدر ترسیده بودم و بی رمق بودم که نزدیک بود بیفتم . بازویم را گرفت و مرا به آغوش کشید . آغوشش گرم و امن بود . آنقدر امن که راحتم می کرد . سرم را به سینه اش چسباند : گریه نکن عزیزم .... گریه نکن . آخه سعیده با تو چیکار داشت ؟! چه اتفاقی افتاده ؟ تمام تنم می لرزید و گریه می کردم . مرا لبة تخت نشاند و من میان اشک و ترس گفتم : نمی دونم کی بود اومد .....
نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی