👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 40
فکر کنم اون سعیده رو کشت ... .
مستأصل نگاهم کرد :
درست بگو ببینم چی شده ... .
سعی کردم آرام باشم و بعد همه چیز را برایش گفتم .
گرچه سعیده قصد کشتنم را داشت
اما مرگش آنهم به آن صورت حالم را بد می کرد.
مطمئنم که جنازه اش رو انداخت توساک و برد ....
او که با دقت به حرفهایم گوش داده بود نفس بلندی کشید
و در حالیکه از نگاهش می فهمیدم که دلش به حالم می سوزد
لبخند ماتی زد :
نگران نباش... .
حس بدی داشتم :
سعیده رو کشت .
– مطمئنم که اون زنده ست.
حرفش حالم را کمی بهتر کرد :
ولی ... .
حرفم را ناتمام گذاشت
و در حالیکه برمی خاست دستی در موهایش فرو برد :
اگه مرده بود زحمت بردنش رو به خودش نمی داد ....
بهتره ماهم زودتر از اینجا بریم ...
می تونی راه بیای ؟
حالت خوبه ؟
حالم اصلاً خوب نبود
اما ترجیح می دادم
هرچه زودتر ازآن خانة لعنتی
که درودیوارش بوی خون می داد بیرون بزنم ... .
ساعت از نه گذشته بود
و سکوت سنگین ماشین برای کیان آزار دهنده شده بود .
دختری که کنارش در آن ماشین نشسته بود ،
در آن بعدازظهر تا سرحد مرگ ترسیده بود
و رنگ پریده اش نشان می داد
برخلاف ظاهرش حال چندان خوبی ندارد ....
چند ساعت قبل وقتی او را با آن وضعیت
داخل اتاق خانة سعیده پیدا کرده بود
تازه فهمیده بود چقدر نگرانش شده است .
او واقعاً از دیدن باران در آن شرایط تکان خورده بود.
سعیده در اوج حماقت به او فهمانده بود
آنقدر ها هم که وانمود می کند
نسبت به دخترک بی تفاوت نیست....
باران غرق در افکار آزار دهنده اش به خیابان چشم دوخته بود:
می خوای بریم یه جایی شام بخوریم تا حالت بهتر بشه ؟!.. .
جملة او گویی رشتة افکار دخترک را پاره کرد.
باران تکانی خورد
و بهت زده برای چند لحظه به نگاه جذاب و درخشان او چشم دوخت .
– نه ... .
کیان جداً نگرانش بود :
حالت خوبه ؟!
باران سری جنباند و به گره دستانش چشم دوخت .
حالش بدبود .
آنقدر بد که خودش هم نمی توانست میزانش را بفهمد :
نه ... .
جواب کوتاهش کیان را متأثر کرد .
مرد نفس بلندی از سراستیصال کشید
و باران بار دیگر به خیابان چشم دوخت ....
بالاخره ماشین کیان بعد از ساعتی سرکوچة تنگ خاله اش توقف کرد .
نگاهش را به سمت دخترک برگرداند
و او به قدری توی خودش بود که بی آنکه حرفی بزند پیاده شد .
در را بست و حتی خداحافظی هم نکرد.
کیان در حالیکه رفتنش را نظاره می کرد زیر لب نجوا کرد :
مواظب خودت باش ....
همانطور که به صندلی اش تکیه کرده بود به خیابان خیره شد .
رفت و آمد ماشینها را نظاره می کرد
اما ذهنش چنان مشغول بود که عبور هیچ ماشینی را نمی دید.
فقط چهره سعیده را می دید.
تسویه حساب کردن با سعیده حتی از پیدا کردنش هم برایش مهم تر بود و بنظر می رسید اینکار چندان هم برایش دشوار نباشد ....
فرشید در یک آپارتمان کوچک که می شد گفت تقریباً در مرکز شهر و در قسمت شلوغی قرار داشت ساکن بود .
او آنروز ساعتی بعداز غروب خورشید
با ساک بزرگی در حالیکه به شدت هراسان بود
وارد منزلش شده بود ،
اما حالا با گذشت چند ساعت کمی حالش بهتر بود .
حداقل حالا می دانست
هرچقدر آشغال باشد یک قاتل فراری نیست ... .
سعیده در حالیکه قرص مسکنی می خورد
و پیشانی پانسمان شده اش را در آینه ورانداز می کرد
با لحنی توهین آمیز بدوبیراهی نثار پسرک کرد :
باید می دونستم تو عرضة کمک کردن نداری .
فرشید بیشتر در مبل راحتی اش فرو رفت
و با خیال راحت لیوان آب میوه اش را سر کشید :
دهنت رو ببند سعیده .
باید ممنونم باشی که نگذاشتم گیر کیان بیفتی .
سعیده با انزجار نگاهش را به سمت او چرخاند :
لاش خور عوضی .
– من لاش خور نیستم .
قرار بود جنازه اش رو گم و گور کنم و پولمو بگیرم .
اگه دبه نکرده بودی حالا همه چی تموم شده بود .
سعیده پوزخندی زد : آره بدبخت ...
ولی حالا این من و تو هستیم که تموم می شیم ...
کیان حساب جفتمونو می رسه .
– حساب تو رو می رسه نه من ...
اگه اسمی ازمن بیاری حاشا می کنم .
نمی خوام منو قاطی کثافت کاریهات بکنی .
سعیده چند قدم به سمت مبل برداشت
و جثه اش را روی کاناپه رها کرد:
اون بو می کشه و جفتمونو پیدا می کنه ...
اگه گذاشته بودی خلاصش کنم
حالا برده بودیش تو یه بیابون سربه نیستش کرده بودی
و آب از آب تکون نمی خورد .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۸