پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 16
بعد از اینکه خیالش بابت خوب بودن ماندگار راحت شد، لبخند جزابی زد یه هم به قول عام «لبخند ماندگار کُشی» زد و گفت: خب تنهایی اومدی تو این باغ در نداشت واسه چی؟
ماندگار صادقانه شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: هیچ! کاری نبود اونحا انحام بدم دلم تنگ شد اومدم اینجا. هوا خوبه جون میده واسه گردش تو باغ!
لبخند حمید عمیق‌تر شد و گفت: البته هوا کاملاً دونفرس!
لرزی زیر پوست ماندگار با این حرف حمید دوید.
چشم‌هایش را بست تا بر خود مسلط شود و ای امان از حرف‌های تحریک کننده‌ای هانیه!
صدای حمید او را به خود آورد.
- چی‌شدی؟
ماندگار نگاهش را به او داد و چیزی نگفت ولی در عوض با تکان دادن سرس به چپ و راست به او فهماند که چیزی نیست. ولی دروغ گفته بود، او در سر داشت تا این دوستی را عمیق‌تر کند.
بعد از کمی گفت و گوی دیگر از باغ برگشتند و سوز هوا باعث شده بود او داخل اتاق عزیزش شود.
پرده‌های چند رنگ و کهنه، دوشک‌های سفت و قدیمی که کثیف هم شده بودند خبر از عروس آوردن نداشت. خانه‌ای که عروس می‌آورد باید کمی پاک میشد تا حد اقل وقتی دوست و دشمن به عروسی‌ می‌آمدند به سر و وضع شأن نمی خندید.
این عروسی به قول قدیم همان جمله‌ای معروف بود. که گفت «هم نانش رفت و هم نامش رفت!»
آوردن عروس آن هم در چنین اتاق و خانه‌ای کاملاً مهر تأیید بر آن جمله بود و ماندگار می‌دانست فردا این موضوع نقل مجالس خواهد شد. اما کاری هم نمی‌توانست از پیش ببرد. آخر مگر کسی پیدا میشد به دل آرام حرفی بزند؟
خانواده حمید و چند تن از اقارب در خانه‌ی سامع جمع شده بودند تا از شوق عروس آوردن کمی بگوید و بخندند.
بد خلقی‌های دل‌آرام از وجود مهمان‌ها بود، اما چون همه با اخلاقش آشنا بودند اصلاً اهمیتی به اخم‌های درهمش نمی‌انداختند.
دو روز به سرعت برق و باد گذشت و امروز روز عروسی بود.
آرایشگاه رفتنی وجود نداشت چون پول خرج میشد.
فقط عروس را برده بودند آرایشگاه و تمام. حمید با برادرانش استخوانی شده بودند زیر دندان‌های دل‌آرام و دم نمی‌زدند. هر حرف او را به شوخی می‌گرفتند و به حرف‌های او توجه زیادی نداشتند.
یک ماشین درب و داغان که همه زن‌ها و دخترها با شور و شود به همان رسم قدیم به خانه‌ای عروس می‌رفتند؛ را در وسط راه طالب‌ها دنبال کردند.
صدای هلهله، شور و شوق به یک باره خاموش و شد و جایش را ترس گرفت. می‌دانستند طالب‌ها بلکه اسم اسلام ساز و آواز را بد می‌دیدند. همه‌ی زن‌های داخل ماشین فاتحه‌ای خودشان را خواندند، اما این موضوع به خوبی گذشت. به دلیلی که برای هیچکس معلوم نبود، طالب‌ها دنبال ماشین آنها را رها کردند و به راهی دیگری رفتند.
خانه‌ای عروس با پا گذاشتن فامیل داماد ناگهان مثل‌ بم ترکید و ماندگار که هنوز زن دایی‌اش را ندیده بود مثل دزدها به اطراف نگاه می‌کرد تا شاید تصویر از زن دایی‌اش شکار کند.
با دیدن عروس که با لباس سبز از داخل خانه بیرون شد چشم‌های ماندگار گرد شد و رو به کرشمه دوست و نوه‌ی عمه‌ی مادرش کرد و گفت: کرش این چیه خاله واسه دایی گرفته؟

نویسنده : نرگس واثق

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی