پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 41
فرشید کیان را خوب می شناخت و اصلاً دلش نمی خواست با او روبه رو شود حتی همین حالا هم به قدر کافی از کارش پشیمان بود : حالا هم اگه تو اون دهن کثیفت رو ببندی کسی بامن کاری نداره.منم ... .
صدای زنگ در هراس هولناکی به دل هر دو انداخت و برای چند ثانیه سکوتی وهم آور فضا را در برگرفت . ساعت از یازده گذشته بود . برای کسی مثل کیان که همه جا جاسوس و دست نشانده های ریز و درشت داشت دو ساعت نه تنها زمان کمی برای پیدا کردن مسببین اتفاق آن بعدازظهر نبود بلکه کمی هم طولانی بنظر می رسید . فرشید وحشت زده خودش را پشت در رساند و از چشمی در بیرون را نگریست، سپس با نگاهی که از فرط ترس داشت از حدقه بیرون می زد به سعیده که ایستاده بود و اورا نگاه می کرد چشم دوخت : بدبخت شدیم .... کیان ... با دوتا از گردن کلفتاش. تمام اینها بیشتر از چند ثانیه طول نکشید و یکی از مردها با لگد درب را شکست . کیان می دانست که نباید به آن دو کرم کوچک فرصت فرار بدهد . از نظر او آن دو نفر به تمام خوبیهایش خیانت کرده بودند . قبل از اینکه فرشید بتواند کوچکترین حرکتی بکند دو مرد قوی هیکل به جانش افتاده بودند و بنظر نمی رسید پسر جوانی به جثة او جان سالم از دست آنها به در ببرد.. .کیان در کمال آرامش به سمت سعیده که از ترس قدرت تکان خوردن نداشت رفت . چند لحظه مقابلش ایستاد و به چشمان وحشت زدة سعیده خیره شد. صدای فریادهای فرشید که فقط جرمش اغفال از سمت سعیده بود آزارش می داد : بسه ! .... ولش کنید ! جمله او در حالیکه حتی یک ثانیه چشم از سعیده برنمی داشت دو مرد را به آرامش فرا خواند . فرشید خونین و مالین گوشة سالن کوچک خانه مچاله شده بود و حتی قدرت آه و ناله کردن هم نداشت . کیان کلت کوچکش را از زیر کتش بیرون کشید . یقة سعیده را گرفت و اورا به سمت خودش کشید . کلت را روی شقیقه اش گذاشت ، حقش بود کارش را برای همیشه تمام کند. اما ناگهان پشیمان شد . مدتی بود که دیگر دلش نمی خواست دستهایش را بیش از آن آلوده کند : می تونم مثل یه کرم بی سرو صدا زیر پام لهت کنم ... از نظر من فقط لایق مرگی ... می خوام آخرین باری باشه که می بینمت... و البته بهتره یادت باشه بعدازاین حتی اگه از آسمون بلایی سر باران نازل بشه و هیچ ربطی هم به تو نداشته باشه من یکراست می یام سراغ تو و کاری می کنم که هر لحظه هزار بار آرزوی مرگ کنی... . جمله اش که تمام شد با انزجار دخترک را روی مبل پرت کرد . سپس در حالیکه هنوز نگاهش را از او برنداشته بود کلتش را پشت کمرش گذاشت . بالاخره نگاهش را به سمت فرشید که کنج دیوار مچاله شده بود و سروصورتش کبود و خونی بود چرخاند :
دیگه نمی خوام ریختتونو ببینم .....
سپس به سمت درب خروجی رفت و با اشاره ای دو مرد را به دنبال خودش کشید .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی